یوسف برای ساختن منگوله های بادبادکش کمک لازم دارد.

یحیا شیر می خواهد و با بلندترین صدایی که می‌تواند از حنجره کوچکش در آورد فریاد می‌کشد.

من گرسنه ام و هنوز صبحانه هم نخورده ام.

تلفن مرتب زنگ می خورد.

هرکدام از ما نیازی دارد و احساسی. کدامشان اولویت دارند؟

خیلی فرصت فکر کردن ندارم. یکی را شروع می‌کنم و سعی می‌کنم بقیه را همراه با آن پیش ببرم.

روزها را روی میز گرد ناهارخوری زندگی می‌کنیم. یحیا را روی تشکش می‌گذارم و بعد همه چیز را به آن‌جا منتقل می‌کنم. شیشه، ک، تلفن، لب تاب ( که ممکن است تا چند روز استندبای بماند و یک متن ساده را هم تمام نکنم)، وسایل نقاشی، کتاب‌های یوسف، کتاب خودم، جعبه دستمال کاغذی، موبایل و گاهی هم وسایل کاردستی.

دارم از اعضای بدنم بیشترین استفاده را می‌کنم و از در همان حال مغزم را تحسین می‌کنم که این‌همه قدرت سازگاری دو نیمکره‌اش را برایم فراهم کرده. با یک دستم شیر می‌دهم. با دست دیگرم مجله نبات را برای پسر می‌خوانم، با پا کتاب خودم را خیلی نامحسوس از زیر دست و پا بیرون می‌کشم و . .

خلاصه که دارم که سی‌سی زندگی می‌کنم. ۳۰ سی سی شیر می‌دهم، بادگلو می‌گیرم. فر را روشن می‌کنم و غذای دوست داشتنی پسر بزرگ را داخل آن می‌گذارم. یک تلفن فوری را پاسخ می‌دهم. یک نگاه تند و سریع به پیام‌های موبایلم و ۳۰‌سی‌سی بعدی را آماده می‌کنم.

پسر کوچک دارد هوشیار می‌شود و دلش می‌خواهد بیشتر بیدار بماند. اگرچه نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد با او صحبت کنم.

مادرهایی که فرزند دوم دارند می‌گویند این روزها به سرعت می‌گذرد. فعلا که این بیست روز خیلی هم راحت نگذشته، اما دارم به توانایی‌های تازه‌ام پی می‌برم. یعنی اگر سه تا بچه داشتم چقدر توانا بودم!

 


مشخصات

آخرین جستجو ها