دو روز بعد از زایمان یکی از قشنگ‌ترین لباس‌های بچه را تنش کردیم تا پیش دکتر کودکان برویم.

وقتی او آماده روی تخت به خواب رفته بود نوبت لباس پوشیدن خودم شد.

یادم هست همین‌که آمدم شلواری که تا هفت ماهگی می‌پوشیدم، بپوشم و کمرش با فاصله زیادی بسته نشد به شدت گریه کردم.

با خودم فکر می‌کردم من که زایمان کردم! و یک بچه انسان را دنیا آوردم و دکتر هم گفت که رحم شب اول جمع شده است. پس چرا نباید بتوانم شلوار پیش از بارداری که هیچ، کمر شلوار هفت ماهگی  را ببندم؟

انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. و همه قوانین منطقی دنیا اشتباه از آب در آمده بود. انگار دیگر نمی‌توانستم به هیچ قانون ساده‌ای نظیر از نقطه الف با این کیفیت می‌رسیم به نقطه ب، اعتماد کنم.

نمایش ترومن شده بود، وقتی که پروژکتور از آسمان جلوی پای خودم سقوط کرده بود. من خورده بودم به دیوار آبی استادیو! چرا هیچ‌کس پیش از این به من نگفته بود؟ و وقتی من چنین مساله‌ ساده‌ای را نمی‌دانستم، دیگر چه چیزهایی بود که نمی‌دانستم؟ من قرار بود روز و شب‌هایم را به عنوان یک مادر چطور طی کنم؟

کتاب‌هایی که خوانده بودم، وبلاگ‌هایی که مرور کرده بودم، صفحه‌هایی که سر زده بودم، هیچ‌کدامشان آن‌قدر ساده و شفاف این‌ها را به من نگفته بودند. و این تازه اول راه پر اشکی بود که طی کردم.

دیروز که دوست نازنینی تماس گرفت تا اول خبر بارداری‌اش را به من بدهد و شادم کند و بعد بپرسد که باید چه کند؟ چه بخواند؟ چه بخرد؟ و . یک ساعت داشتم با او حرف می‌زدم.

انگار من سربازی بودم که از این جنگ بسیار بسیار ترکش خورده بودم. و وقتی می‌گفتم اگر نتوانستی زایمان طبیعی داشته باشی، هیچ مهم نیست و خوشحال به اتاق عمل برو، انگار داشتم می‌گفتم اگر دستت قطع شد با پارچه‌ای راه خونریزی را ببند، دست بریده را بردار و فقط بدو!

وقتی می‌گفتم برای شقاق سینه فقط ماستلای صورتی، انگار داشتم می‌گفتم نه کنسرو، نه قرص ویتامین نه کمپوت. فقط یک کیسه کوچک نان خشک و چند تکه شکلات.

وقتی می‌گفتم از همان اول از همسرت برای همه وظایف والدگری همراهی بخواه، انگار داشتم می‌گفتم زیر آتش به هیچ دوستی دل نبند. نفست را نگهدار و فرار کن.

برای هرکدام راهنمایی‌هایی که می‌کردم درد کشیده بودم.

از انتخاب دکتر آرام اما با تجربه و البته کمتر شناخته شده بگیرد تالباس کودک کارترز.

از لیست خوشحال‌کننده‌ها حتی اگر در آن یک تکه شکلات تلخ باشد، تا حذف آدم‌هایی که به تو انرژی منفی می‌دهند.

و من فقط این‌ها را به این دوستم نگفته بودم.

اگر دوستانی که می‌شناختم یا حتی نمی‌شناختم، کمک و راهنمایی خواسته بودند مفصل نوشته بودم.

چون معتقدم دردها برای زنی که مادر شده تمام نمی‌شود از شکلی به شکل دیگر در می‌آید. و البته که هرکس به اندازه توان خودش درد خواهد کشید، اما شاید دانستن یک نکته ساده، یک ترکش کمتر به قلب و جان آن آدم وارد کند.

حالا فکر می‌کنم مادر با تجربه‌ای شده‌ام و مثلا بعد از زایمان دوم مشکلات کمتری دارم؟

کاش می‌توانستم با قدرت بنویسم: بله!

اما نمی‌توانم.

من دارم در یک رودخانه شنا می‌کنم.

گاهی در کناره رود آرام می‌گیرم، گاهی شنا می‌کنم، گاهی فقط خودم را به جریان آب خواهم سپرد. گاهی با سنگ‌های تیز برخورد خواهم کرد و خونین خواهم شد. و نمی‌دانم سرانجام این رود چیست و به کجا می رسد.

شاید به دریایی بزرگ. شاید به سدی که ممکن است دریچه‌هایش را بی‌خبر باز کند.

من حتی نمی‌توانم با جرات بنویسم که خودم» انتخاب کردم درون این رود خروشان بپرم!

و چه بسیار که برای دل خودم خوانده‌ام چون تو را نوح است کشتی‌بان ز طوفان غم مخور

  ما آدم‌ها با هم فرق داریم. اما گاهی از دردهای ساده مشترکی رنج می‌کشیم. مثل جمله‌ای که درباره شیر مادر است از پیامبر مهربانی، و تولیدکننده احمق آن را روی قوطی شیرخشک نوشته تا تو که نمی‌توانی یا نمی‌خواهی کودکت را با شیر خودت بزرگ کنی روزی چندبار طعم تلخش را بچشی.

مثل جمع‌های رسمی یا حتی کافه که کسی از تو همراه فرزندت، استقبال نخواهد کرد.

مثل هراس‌ از دست دادن هر چیز باارزشی در زندگی‌ات که قانونش را منصفانه ننوشته‌اند و اگر بخواهی همه زندگی‌ات کابوس نشود اصلا نباید سراغشان بروی که بدانی.

ما شاید جنسیت‌مان را انتخاب نکرده باشیم، اما نوع رنج کشیدن‌مان را خودمان انتخاب خواهیم کرد.

 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها