مادر و پدر بودن بیشتر از آن‌که سخت باشد ترسناک است!

یک روز دست‌های کوچک پسرم را در دستم می‌گرفتم و حیرت می‌کردم از تماشای مشت کوچکش!

روزهای زیادی قربان صدقه اثر انگشتانش می‌رفتم روی همه‌جا!

یک روز دستش را می‌گرفتم تا بلند شود و تاتی تاتی کند.

بعد کمکش می‌کردم تا مدادرنگی‌ها را درست در دست بگیرد و چیزی را بکشد و ذوق کند که آقا شیر!

حالا که شش ساله است هنوز بیرون خانه دستم را می‌گیرد تا از من قدرت‌مندترین آدم روی زمین را بسازد.

دیروز که با هم به پارک طناب رفته بودیم و و از یکی از سازه‌ها بالا رفته بود و موقعیت خوبی نداشت خواست بغلش کنم، دستش را گرفتم و گفتم بپر! پرید. و رفت سراغ دوستانش تا سازه بعدی را امتحان کند.

نمی‌دانم قصه دست‌های ما به کجا می‌رسد.

اما می‌دانم دقیقا وقتی با این دستم دستش را گرفته‌ام یا کاری برایش انجام می‌دهم، با دست دیگرم دارم دعا می‌کنم که خدایا! این توان من بود. بقیه‌اش را خودت بهتر از من پیش خواهی برد.

خدایا! در آغوش خودت، میان دستان خودت حفظشان کن!            

 

پ.ن. دیشب بالاخره توانستیم بعد حدود چهل روز باهم فیلم ببینیم. متری شش و نیم! نتوانستم ادامه دهم. به چهره آد‌م‌هایی نگاه می‌کردم که اتفاق خوبی برای زندگی‌شان نیفتاده بود. آن‌ها هم روزی خانواده داشتند حتما! دستانی که دستان کوچکشان را گرفته بود. بوسیده بود. راه برده بود. نان گرم و تازه دستش داده بود. و حالا آن‌جا بودند. جایی که خودشان دوست نداشتند به آن‌ تعلق داشته باشند. من جز دعا و تلاش بیشتر چه کاری از دستم بر می‌آید؟ و چطور حال بچه‌ّای من خوب باشد اگر حال همه بچه‌ها خوب نباشد؟

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها