لباس‌های زمستانی بچه‌ها را از کیف بزرگ در می‌آورم و با هم تماشایشان می‌کنیم. دستکش خرگوشیه!!!

پلیور قرمز توپ توپیه!!!

لباس اتوبوس حیوانات!!!

کلاه قرمزه!!!

بعضی را امتحان می‌کند و خاطراتش را برای بیشترشان می‌گوید. لباسی که مدرسه طبیعت می‌پوشیده خاطره ترنج را برایش تداعی می‌کند. لباسی که مهد می‌پوشیده خاطره دوستان و مربی‌هایش. بالاخره یکی را انتخاب می‌کند و سایز می‌کنیم و هنوز اندازه است. اتو می‌کنم تا چروک‌های این چند ماه باز شود. می‌پوشد و می‌رود.

 سراغ لباس‌های تابستانی می‌روم. تابستان چقدر رنگ دارد و پاییز و زمستان ندارد. تی‌شرت‌ها و شلوارک‌ها را تا می‌کنم و روی هم می‌گذارم. کم نیستند اما حجمی ندارند. فکر می‌کنم خیلی از آ‌ن‌ها را اصلا این تابستان نپوشید. و معلوم نیست سال دیگر اندازه‌اش باشد و شاید یحیا بتواند چند سال دیگر این قشنگ‌ها را بپوشد و بدود و شادی کند.

وَرِ سرزنش‌گرم می‌گوید اگر باردار نبودی پسر از این تابستان سهم بیشتری داشت. گوش نمی‌کنم.

وَرِ تشویق کننده‌ام می‌گوید چه لباس‌های گرم خوبی! با این‌ها می‌تواند کلی تجربه تازه کسب کند در این زمستان!

درست می‌گوید. نمی‌توانم بنشینم روی تخت فیلی و غصه روزهایی که گذشت و لباس‌هایی که بر تن نرفت را بخورم. اما می‌توانم مثل هفته‌های اخیر برای هر فرصت تعطیل یک برنامه‌ریزی مفصل کنم و برای اجرایش از دیگران یاری بخواهم.

اگر کتابخانه ملی مرا با یحیا می‌پذیرفت دلم می‌خواست لباس گرم می‌پوشیدیم، سوار ماشین می‌شدیم و با هم می‌رفتیم. می‌دانم آن‌جا که باشیم می‌خوابد، اما مسئولان کتابخانه نمی‌دانند.

باید برای سهم پاییز بچه‌ها و خودمان چند برنامه کنار بگذارم. یک ماهش گذشت. باقی هم می‌گذرد.

ابر بزرگ سیاه همه سنگ‌هایش را نیمه شب بین باقی ابرها پیاده خواهد کرد و شهر را به هم خواهد ریخت. صبح که بیدار شویم شهر دوباره ساخته شده، خوش‌رنگ‌تر، تمیزتر، زنده‌تر.

 


مشخصات

آخرین جستجو ها