صبح خواب می‌دیدم که برای طبقه پایین همسایه تازه آمده و دو پسر آن‌ها به من گفتند که امروز مدرسه‌ها تعطیل است.

چشمم را که باز کردم ساعت هفت و ربع بود و مدرسه‌ها به دلیل بارندگی برف و باران تعطیل شده بود.

پرده را کنار زدم. خیابان خالی بود و برف‌های پا نخورده انتظار مرا می‌کشید.

دلم می‌خواست بگویم امروز روز من است! من هم تعطیلم و باید همین حالا خانه را ترک کنم و همه روز برفی را بغل کنم.

اما دانه برف بیدار شده بود و به من نگاه می‌کرد و اگر زودتر از اتاق بیرون نمی‌بردمش دانش‌آموز را هم بیدار کرده بود و روز کاری مامان زودتر شروع شده بود.

از خودم می‌پرسم اگر همه امروز مال من بود چه می‌کردم؟

پالتو و چکمه می‌پوشیدم. کتابم را بر می‌داشتم. شاید لب تاب را هم. به کتابخانه می‌رفتم و تا می‌توانستم به دنبال کتاب‌هایی می‌گشتم که هیچ‌وقت فرصت زیادی برای پیدا کردنشان ندارم. بعد به قرائت‌خانه می‌رفتم و لب‌تابم را بیرون می‌‌آوردم و پروپوزالی که نیمه رها کرده بودم تمام می‌کردم. بعد فقط نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که این روز برفی به کتابخانه آمده بودند و برای هرکدام قصه‌ای می‌ساختم.

همان‌جا با دوستانم چت می‌کردم و اگر می‌شد ناهار در کافه‌ای که دوستش داریم باهم قرار می‌گذاریم.

زودتر می‌روم چون می‌خواهم در دفتر یادداشتم چیزهایی بنویسم که فقط در یک روز سرد برفی می‌توان نوشت. بعد آن‌ها می‌رسند و ناهار می‌خوریم و آن‌قدر می‌خندیم که حوصله کافه سر می‌رود.

پالتوهایمان را می‌پوشیم و بیرون می‌رویم و می‌فهمیم که برف تندتر شده. اما باز هم می‌خواهیم به یکی دو کتاب‌فروشی سر بزنیم.

دست‌هایمان از سرما دارد یخ می‌زند. از یک ون‌کافه نوشیدنی گرم می‌خریم و بازهم راه می‌رویم.

یکی‌مان پیشنهاد می‌دهد از سایت تیوال بلیط تئاتر بخریم. همه امروز مال من است، چرا که نه!

بلیط تئاتری را که تعریفش را شنیده‌ایم می‌خریم و تا سالن اجرا همچنان حرف می زنیم و می‌خندیم.

تئاتر اشک‌مان را در می‌آورد. اما راضی هستیم. سالن گرم است و همه چیز ما را یاد روزهای دانشجویی‌مان می‌اندازد.

بیرون که می آییم هوا صاف است. ماه از بین شاخه‌های برف نشسته پارک شهر پیدا است. سوار مترو می‌شویم و درباره تئاتر حرف می‌زنیم. هرکدام یک جفت جوراب می‌خریم و در پیتزافروشی عوض می‌کنیم. چون دیگر نمی‌توانیم با پاهای یخ کرده و خیس راه برویم.

دیگر وقت خداحافظی است. آن‌ها می‌روند و من تا خانه قدم می‌زنم. گاهی سُر می‌خورم اما تعادلم را حفظ می‌کنم. انگار همه خیابان امشب مال من است!

کدام آواز را بخوانم؟

 

هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد. تن بچه‌ها لباس بیشتری می‌کنم اما پرده را نمی‌کشم.

برای پرنده‌ها غذای بیشتری می‌ریزم و صبحانه بی‌دندان را که امروز همش مرا می‌خواهد آماده می‌کنم.

مامان ببین، مامان بگو، مامان . و همه مامان‌هایی که می‌شنوم را اگر جمع کنم به اندازه درخت‌های سر خیابان تا ته خیابان می‌شود. من هم بالاخره مداد شمعی بر می‌دارم و رنگ می‌کنم.

آن بیرون هنوز برف می‌بارد و هیچ خبر یا اطلاعیه فوری یک روز را برایم تعطیل نخواهد کرد.


مشخصات

آخرین جستجو ها