یادداشت هفتم

برگه یادآوری کتاب برایم مهم است. مخصوصا اگر کتاب را خیلی دوست داشته باشم.

نگاه می‌کنم به تاریخ انتشار و بعد به اولین تاریخ امانت. گاهی نزدیک به هم هستند که یعنی تا کتاب منتشر شده، کتابخانه خریده و وارد بخش امانات کرده و مخاطب هم کتاب را امانت برده.

گاهی تاریخ انتشار و تاریخ امانت با فاصله زیاد از هم قرار گرفته‌اند. این یعنی این چندمین برگه کتابی است که کتابدار پر کرده و دوباره برگه تازه‌ای اضافه کرده، پس کتاب خوب خوانده شده.

بعد به فاصله تاریخ‌ها از هم نگاه می‌کنم. گاهی چند سال بین تاریخ‌ها فاصله است. و بعد چند ماه و گاهی چند روز.

این یعنی یک اتفاقی افتاده بوده که باعث استقبال خوانندگان از کتاب شده. دانستن آن اتفاق ذهنم را رها نمی‌کند و شروع می‌کنم به فرضیه‌سازی.

 از نویسنده کتاب تازه‌ای منتشر شده که مورد استقبال قرار گرفته و حالا مخاطب نویسنده تمایل دارد بقیه آثار او را هم بخواند و بداند؟

فیلم یا سریال کتاب دارد پخش می‌شود؟

یک آدم مشهور کتاب را بعد از مدت‌ها توصیه کرده؟ یا یکی لیست کتاب داده؟

روان جامعه به سمتی رفته که به خواندن این اثر کشش دارد؟

چاپ تازه کتاب بسیار گران است و کتاب‌خوان ترجیح داده نسخه کتابخانه را بخواند؟

حرفش هست که کتاب وارد دسته کتاب‌های ممنوعه شود؟

اما این همه ماجرا نیست. گاهی وقتی دارم بخشی از کتاب را می‌خوانم احساس می‌کنم تنها نیستم!

با یک فاصله زمانی پس و پیش، همراه دیگر آدم‌ها دارم کتاب را می‌خوانم. مثل سینما. وقتی سکانسی تو را وادار می‌کند کنار دستی‌ات را هم زیرچشمی نگاه کنی و واکنشش را ببینی. حتی به بهانه‌ای سرت را برگردانی و عقبی‌ها را ببینی. شبیه همین است. با این تفاوت که تو آدم‌ها را نمی‌بینی و باید تصورشان کنی. می‌توانی حدس بزنی که آن‌ها به این صفحه که رسیده‌اند نفسشان به شماره افتاده و هرطور بوده ادامه داده‌اند تا بفهمند قصه به کجا رسیده. یا این صفحه آن‌ها هم بلند خندیده‌اند. یا این‌جا به فکر فرو رفته‌اند که اگر جای قهرمان داستان بودند چه حال خوش یا ناخوشی داشتند.

و این فقط درباره داستان و رمان است. کتاب‌های پژوهشی و تحلیلی صورت دیگری از خیال‌پردازی را به همراه دارند. یعنی دانشجو بوده و برای مقاله‌اش این کتاب را خوانده؟ فقط به این مساله علاقمند بوده؟ خودش داشته کتابش را می‌نوشته؟ و در مورد کتاب‌های خودیاری هم خیال طور دیگری می‌رقصد.

این توصیه‌ها را اجرا کرده؟ آخر کتاب به کمکش آمده؟ اگر آمده تبدیل شده به کدام آدم؟

یا از همان اول وقتی کتابدار کتاب را برایش آورده و وارد سیستم کرده، می‌دانسته که این کتاب را نخواهد خواند. فقط نخواسته خستگی به تن کتابدار بماند و بگوید ممنون این یکی را نمی‌برم.

گاهی برگه یادآوری را اینطوری دوست دارم که برای من اولین مهر تاریخ را خورده باشد. انگار فاتح شده باشم و دره بکری را دیده باشم که پیش از من کسی کشفش نکرده بوده. یا اولین ردپاهای برف تازه، جای پای من باشد. البته خنده‌دار است. چون من تنها یک جلد از کتابی را در دست دارم که در کتاب‌فروشی‌ها توزیع شده و کلی پیش از من خوانده شده.

اما خب حس خوبی است.

و فقط برگه یادآوری هم نیست که دیوانه‌ام می‌کند. لکه‌های روی کتاب هم هست. از لکه‌های شکلات بگیر تا زردچوبه و سس. و نشانه‌هایی که خواننده قبلی لای کتاب جا گذاشته بوده. نشانه‌ای که سربرگ اداره یا سازمانی دارد. یا برگه خریدی که قرار بوده به خواننده یادآوری کند کاهو و تمبر هندی یادش نرود. یعنی قرار بوده مهمان داشته باشد؟

و نشانه‌ای از خود آن شخص مثل یک تار مو! تار مویی که با آن آدم زندگی کرده و عمرش لای یکی از این صفحه‌ها به سر آمده و زندگی اش تمام نشده، در قصه باقی ‌مانده و خواننده بعدی همزمان برای صاحب او هم قصه ساخته و شاید عاشقش هم شده باشد!

من اما اگر کتاب بودم دلم می‌خواست کتابی بودم که زیاد خوانده می‌شد. خودم هم دوست دارم کتاب‌هایی را به کتابخانه هدیه دهم یا در مبادله کتاب جابجا کنم که زیاد مهر امانت بخورند و خوانده شوند. و اصلا در این یادداشت از زاویه دید کتاب‌ها وارد جریان امانت نشوم که دراز می‌شود.

اما یک چیز دیگر هم بگویم و تمام.

گاهی با خواندن بعضی کتاب‌ها دلم می‌خواهد آدم‌هایی که آن کتاب را خوانده‌ایم و عضو بودن در یک کتابخانه نقطه اشتراکمان محسوب می‌شود را دور هم جمع کنم. با همدیگر آشنا شویم. درباره کتاب حرف بزنیم. تاثیری که از آن گرفته‌ایم. چیزی از آن یادمان مانده اصلا؟ الان اگر این کتاب را نخوانده بودیم باز هم امانت می‌گرفتیم؟

چه جمع جالبی می‌شدیم ما!

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها