مادر که شدم مطمئن شدم وارد جزیره ناشناخته‌ای شدم که هیچ‌کس جز خودم از آن خبر ندارد.

سعی کردم با دیگران از آن حرف بزنم. اما مگر چقدر می‌توانستم بگویم؟ از چند دقیقه و ساعت و روزش می‌توانستم بگویم؟

حتی اگر یک دوربین همراه خودم می‌کردم تا از صبح تا شب و شب تا صبحم فیلم بگیرد، حس‌هایم را که درون من جاری بود چه می‌کردم؟ رویاها و کابوس‌هایم را. بغض‌هایم را که خوب پشت نقاب‌های مختلف پنهان می‌کردم بی‌آن‌که یک تار مو از زیرش بیرون آمده باشد؟

گذشت و من هم یاد گرفتم با سر و صدای کمتری در جزیره‌ام زندگی کنم و چه بسا از ریز و درشت زندگی که کنارم جریان داشت لذت ببرم. گاهی هم شدم راوی شادی‌های کوچک، کارهای کوچک.

گاهی که سرم خیلی شلوغ شد و چند روز شد و نتوانستم حتی چند صفحه کتاب بخوانم بدم نیامد که تبعید می‌شدم به جایی که مسئولیت‌های الانم را نداشتم. چه بسیار نویسندگان و اندیشمندانی که در تبعید نوشته بودند و دنیا را تغییر داده بودند. شاید من هم می‌شد راوی خودم و خودمان!

گاهی که نتوانستم ماه‌ها سفر بروم آرام زمزمه کردم: قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید!

و حالا که به خاطر این مهمان ناخوانده در خانه‌ایم خیلی دست و پایم را گم نکردم. مگر نه اینکه خانه همیشه جزیره من بوده است؟ و گاهی مدت‌ها هیچ کشتی از چند صد متری‌اش هم عبور نکرده و سوتی نکشیده؟

از دیروز دفتر برنامه‌هایم را نوشته‌ام و از امروز به امید خدا شروع کردم. تا کی استمرار داشته باشد نمی‌دانم. اما فکر کردم حالا که قرار نیست سفری برویم یا دید و بازدیدی داشته باشیم فرصت بیشتری دارم برای خواندن و نوشتن.

میزم را گذاشتم کنار پنجره. پارچه سفیدی که سال‌ها است با من است روی آن انداختم و لب تابم را روشن کردم.

ننوشتن و نخواندن آن ویروسی است که مرا از پای در می‌آورد.

و تا می‌توانم زندگی می‌کنم.

خدایا به امید تو

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها