بلاگ مستطاب زندگی




هرکس بارداری را یک‌طوری باور می‌کند.

یکی با ظاهر شدن دومین خط صورتی بیبی‌چک.

یکی با دیدن برگه آزمایشگاه و رقم HCG چشم‌هایش برق می‌زند.

یکی که خیلی دقیق است و از وسایل داخل یخچالش تا وسایل داخل بدنش به دقت سر جای‌شان قرار گرفته‌اند از روی عقب افتادن دوره قاعدگی‌اش.

یکی با اولین تهوع‌ صبحگاهی.

یکی با دیدن جنین در اولین سونو، وقتی که دکتر دارد توضیح می‌دهد این سرش است و این نقطه قرمز که چشمک می‌زند قلبش و بعد ناگهان صدای اکوی بلندی اتاق را پر می‌کند که شبیه دویدن هیچ کره اسبی نیست، اما آن‌قدر بی‌نهایت زیبا است شنیدنش که محال است اشکش را در نیاورده باشد.

یکی با احساس اولین ضربه‌ها.

یکی با گفتن به همسرش. یکی با گفتن به اولین نفر غیر از همسرش.

و یا فهمیدن حداقل ۱۰ نفر از این اتفاق بزرگ که می‌تواند چند ده سال دیگر حال جهان را عوض کند.

یکی هم از روزی بارداری‌اش را باور می‌کند که کمر جینی که هر  روز می‌پوشیده، بسته نمی‌شود.

یکی با امضا کردن برگه درخواست مرخصی زایمانش.

یکی تا اولین دردهای مرگ‌بار زایمان.

و یکی تا اولین جیغ و گریه فرزندش را نشنود باورش نمی‌شود که مادر شده.

بماند که بعد از زایمان و بیرون آمدن آن انسان کوچک از اتاق جمع و جورش، بعضی مادرها هنوز احساس می‌کنند نوزادی آن‌جا جا مانده. و حتی به سونوگرافی‌های هرچقدر حرفه‌ای هم شک می‌کنند که نکند دوقلو بوده و خطای پزشکی؟!

و تا ماه‌ها این راز را از ترس اتهام دیوانگی یا مشکلات هورمونی و افسردگی پس از زایمان و . در دل خودشان نگه می‌دارند، کسی هنوز در من زندگی می‌کند، حرکتش را حس می‌کنم!

هرچه هست باور بارداری همان‌قدر ساده است که سخت است!

و بارداری هیچ دو زنی شبیه هم نیست. هرچند اشتراک زیادی با هم داشته باشد.

کسی هم نیست که که به ما زن‌ها و حتی مردها یاد دهد وقتی مطلع شدید که در انتظار فرزندی هستید چه واکنشی نشان دهید.

همانطور که چیزهای دیگر را یاد نمی‌گیریم.

ما باید چیزهای زیادی را خودمان تجربه کنیم. غریزی؟ نمی‌دانم.

فقط می‌دانم ‌آن‌چه از دوستانم پیش از بارداری یاد گرفته بودم، و از تجربه‌هایی که سخت به دست آورده بودند مطلع شدم، راحت‌تر برخی قسمت‌ها را گذراندم. معمای حل شده‌ی آسان شده بود برایم. لابد برای همین است که بارداری دوم و چندم راحت‌تر است. تو راهی را رفته‌ای که هرچقدر هم امکانات و ویژگی‌های جاده عوض شده باشد، باز فرمان دستت هست و می‌دانی کجا پر خطرتر است و کجا کم خطر.

اگر کسی پرسید از تجربه‌هایم گفتم.

از اینکه سزارین اصلا بد نیست و نباید بگذاریم دام رسانه‌ای و عرف ما را به خاطر زایمان طبیعی قهرمان کند. یا اینکه شیرخشک هیچ هم بد نیست و اگر شیر نداری راه حل جایگزین بسیار مناسبی است پس خودت را نکش و بچه را هم گرسنه نگذار.

و ادعای درگیر نشدن با افسردگی بعد از زایمان اصلا هم کار شجاعانه‌ای در کارنامه‌ات محسوب نمی‌شود. بپذیرش و سعی کن با مهربانی این دوره زندگی‌ات را هم پشت سر بگذاری.

و خیلی اتفاق‌های دیگر که باید بنویسم‌شان.

شاید به درد کسی خورد.

و اما من!

من باور کرده‌ام باردارم؟ یا هنوز تا باور نهایی فاصله دارم؟

از عوارضی رد شده‌ام، اما آیا تا تابلو به شهر دوباره مادری خوش آمدید را نبینم باور می‌کنم؟

باور کردن برای آدم‌هایی که زیاد منتظر بوده‌اند و زیاد از دست داده‌اند کار ساده‌ای نیست. برای آن‌ها کم‌کم میسر می‌شود.

و من دارم کم‌کم باور می‌کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 



من باردارم

پایان این جمله را چطور علامتی بگذارم؟

نقطه یا علامت تعجب؟

نباید بگذارم علامت‌ها باری شوند بر سر جملاتی به این کوتاهی. که همین حالا هم کلی وزن اضافه کرده‌ام.

حالا بیشتر از 33 هفته است که فصل تازه‌ای از زندگی را شروع کرده‌ام.

این‌بار کمتر می‌ترسم. کمتر نگران و دستپاچه می‌شوم. و البته هنوز اتفاق‌های زیادی وجود دارد که مرا حیرت‌زده می‌کند.

البته که من هم از بارداری خارج از رحم تا رسیدن جواب دیابت بارداری تا سرحد مرگ ترسیده‌ام. و بخشی از عمرم را در شنیدن نتیجه سالم است» سونوهای مختلف از جمله غربالگری از دست داده‌ام. اما حالا با خودم فکر می‌کنم یک صبح زود کیفم را بر می‌دارم و به بیمارستان می‌روم و لباس‌هایم را با لباس‌های بدون چفت و بست بیمارستان عوض می‌کنم و کمی بعد درد سوزن تزریق اپیدورال را تحمل می‌کنم و بعد دردی احساس نخواهم کرد و تنها حرکات بدنم را حس خواهم کرد که روی تخت بسیار باریک اتاق عمل این‌طرف و آن‌طرف می‌شود و من تسلطی بر آن ندارم و کمی بعد صدای گریه فرزندم را خواهم شنید. 

بعد ریکاوری. 

بعد اتاق. 

و بعد، خب دوست ندارم از حالا به بعد فکر کنم. به آن شب ترسناک که بار اول از حجم دردی که تحمل می‌کردم و پزشکان اورژانس بیمارستان دلیلش را نمی‌فهمیدند و ممکن بود دوباره به اتاق عمل بروم و این‌بار به خاطر تشخیص اشتباه پزشک جوان آپاندیسم را از دست بدهم. بگذار درباره‌اش فکر نکنم. حالا فکر نکنم.

یکی می‌گفت اگر درد زایمان با همان کیفیت مرگ‌بار در یاد و خاطره‌مان می‌ماند، محال بود دوباره تصمیم به بارداری می‌گرفتیم. و من از خودم می پرسم دلیل حیرتم، فراموشی لحظه‌ها و اتفاق‌های بارداری اول است؟

یا این موجود کوچک که به زور وزنش به دو کیلو می‌رسد، موجود منحصر بفردی است و دارد سعی می‌کند از هر راهی که بلد است با من و یا جهان بیرون ارتباط برقرار کند؟ ( باشه رفیق! اگر صدای مرا می‌شنوی بگویمت که پیامت دریافت شد. فقط لطفا وقت که لطف کن و هفت قلپ آپ بخور!)

من هستم! این را ضربه‌های محکم یا خفیف به من می‌گویند. تا یادم نرود که میان این‌همه دغدغه زندگی روزمره که همه‌شان تصمیم گرفته‌اند، درست در همین ماه‌های آخر به نقطه تعلیق و اوج نگرانی‌شان برسند، او هم هست.

تا بحال هیچ‌وقت در یک مدت به این طولانی جعبه قرص‌هایم کنارم نبوده و مرتب تقریبا مرتب- مصرف‌شان نکرده‌ام. اما خب الان برای پوشیدن لباس‌های بارداری کمتر مقاومت می‌کنم و زمان عزاداری‌ام برای اندازه نبودن کمر شلوار جین دوست‌ داشتنی‌ام زودتر سپری می‌شود.

من باردارم.

و هنوز خیلی از دوستان و نزدیکانم خبر ندارند.

حتی امروز بعد از یک جلسه کاری طولانی که نشستن روی صندلی را به شدت برایم سخت کرده بود، خودم در یک گفتگو به همکار خانمم گفتم که باردارم و جالب اینکه او حیرت کرد و من هم، از حیرت او!

هنوز می‌توانم کمربند صندلی‌ام را ببندم و رانندگی کنم. هنوز می‌توانم در جلسه‌های کاری‌ام شرکت کنم. و حتی با مترو سفر کنم. اما آیا دوست دارم کسی از وضعیتم مطلع باشد؟

حداقل ترجیح می‌دهم تا زمانی که قرارداد کاری‌ام برای فصل تازه پروژه تمدید نشده همکارانم مطلع نشوند. و به خودم امید می‌دهم اگر همکار خانمم تا به حال نفهمیده، همکاران دیگر هم نفهمیده باشند.

چرا؟

چون می‌ترسم کارم را از دست بدهم. کاری را که بلدم انجام دهم. فضای آرامش دوست دارم، زمانم دست خودم است و البته به حقوقش نیاز دارم.

من یک زنم. و در شرایط غیرمنصفانه زیادی تاب آورده‌ام و یا حذف شده‌ام. و این وضعیت بارداری برای خیلی از مردان اطرافم که تعیین می‌کنند می‌توانم ادامه دهم یا نه یک زنگ هشدار است.

چرا دارم یاد قصه فرعون و مادر موسی می‌افتم؟!

باید این راز را تا آخر امضای قرارداد نگهدارم و بعد از آن هم نگذارم تولد فرزند تازه آن‌ها را از ندانستن پشیمان کند. چقدر زن بودن سخت‌تر خواهد شد!

بگذار ژورنالیست‌ها و تحلیل‌گران دنیا درباره سخت‌ترین شغل‌ها از جمله کار در معدن بنویسند و لیست‌های چند ده‌تایی ارایه کنند. من و تو که اشک‌هایمان را خیلی وقت‌ها در آسانسور با گوشه روسری پاک کرده‌ایم و با یک رژ کمرنگ لبخند نشانده‌ایم بر آن صورت، می‌دانیم که آن‌ها سر خودشان را گرم کرده‌اند.

ما می‌خواهیم در حاشیه تیترها زندگی کنیم. چون از سوژه شدن بیزاریم. حتی اگر با شعار بیمه زن خانه‌دار باشد. یا مرخصی زایمان یا هر کوفت دیگری.

رسانه‌ها خیلی راحت می‌توانند یک تیر در سرمان خالی کنند. و یا در شکم‌مان.

اتفاق‌های مهم یک کوچه آن‌طرف‌تر از خبرگزاری‌های بزرگ می‌افتد.

چایت سرد نشود!

 



فکر می‌کنم از وقتی غیر از همسرت هرکس دیگری فهمید بارداری، دیگر همه کودکت مال تو نیست.

 تو او را با همه کسانی که می‌دانند شریک شده‌ای. نه فقط در دوست‌ داشتن. در تربیت هم. و در مالکیت. و در قضاوت. و در همه چیز.

فقط کافی است رازت را بگویی.

بعضی از ما تحمل پنهان کردن این‌همه شعف و هیجان را نداریم و از زیر سقف آزمایشگاه و کاغذ آزمایش به دست داریم به نزدیکان‌مان تلفن می‌کنیم.

بعضی از ما دلمان می‌خواهد تا آخر این راز را نگه‌داریم. مثلا بار اول دلم می‌خواست در سرزمینی دیگر زندگی می‌کردم. و وقتی فرزندم دنیا می‌آمد به وطنم بر می‌گشتم.

همه‌ی نه ماه تمام بارداری‌ام را به همراه شیرینی‌ها و سختی‌هایش برای خودم می‌خواستم.

دلم می‌خواست چالش خودم را فقط به همراه همسرم طی کنم.

انگار اگر موفق می‌شدم همه این راه را تنها بروم، هیمالیا را بالا رفته بودم. یا عرض فلان دریا را شنا کرده بودم. یا دور کره زمین را رکاب زده بودم. یا حاجی شده با حج مقبول!

اما من در سرزمین خودم بودم و رازم هر روز بزرگتر می‌شد. آن‌قدر که خودش، خودش را فاش می‌کرد.

بعدها فهمیدم ن بسیاری مثل من بودند. اما چرا؟ چرا آن‌ها هم دوست داشتند این مسیر را تنها بروند و با نتیجه برگردند؟

برای برخی حیا بود. و القا عرف که بخشی از ماجرا را جنسی نگاه می‌کرد. پس باید در سکوت می‌ماند.

برای برخی هراس باز از دست دادن. که تحمل رنج از دست دادن برای خودشان دوتا راحت‌تر بود و لازم نبود مورد ترحم دیگرانِ مهربان باشند و یا بخواهند آن‌ها را هم تسلی بدهند.

برخی دلشان می‌خواست زندگی‌شان در این نه ماه روال عادی‌اش را طی کند و مثل یک بیمار با ‌آن‌ها برخورد نشود.

و برای برخی احساس مالکیت. مگر منِ زن چندبار فرصت داشتم چنین گنجی داشته باشم که دلم بخواهد خیلی زود با دیگران تقسیمش کنم؟

و برخی شاید کسی را نداشتند که مایل باشد این راز را بداند.

ما آدم‌ها بالاخره بسیاری از رازهایمان را شریک می‌شویم، چون برای تنها زندگی کردن در جزیره ساخته نشده‌ایم.

حتی اگر دلمان نخواهد هیچ‌وقت از جزیره بیرون بیاییم، همیشه یک چشممان به دریا است، شاید قایقی گذر کرد.

و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم در جزیره آزادتر بودیم، یا در میان مردمی که دوستمان دارند.

و تو همه رازهای عالم را می‌دانی!

خودت، تنهای تنهای تنها!



 

می‌توانم آشپزخانه این خانه را دوست نداشته باشم.

یا معماری خانه‌هایی که هر روز از پشت پنجره اتاقم می‌بینم.

یا بخشی از کارم را.

 یا تکه‌هایی از شهرم را.

اما نمی‌توانم بدنم را دوست نداشته باشم.

موهایم را که در آیینه سفیدتر می‌شوند و تا چند هفته دیگر چهره‌ام را آن‌طور که دوست دارند تغییر می‌دهند.

شکمم که بزرگ‌تر خواهد شد و دکمه‌های شلوار بارداری را عقب‌تر خواهد برد.

انگشتانم که دارند ورم می‌کنند و کم‌کم حلقه‌ام را نمی‌توانم دستم کنم.

دندان‌هایم که دارند تحملم می‌کنند.

رگ پای چپم را که هروقت بخواهد مثل یک چوب سفت می‌شود و ماهیچه‌ها  را با خودش متحد می‌کند و نفسم را بند می‌آورند.

مچ‌ دست‌هایم را که بعضی شب‌ها انگار همزمان لای یک در آهنی مانده‌اند.

من باید» بدنم را دوست داشته باشم!

این استخوان‌ها و پوست و ماهیچه‌ها خانه اول من هستند.

بعضی‌شان همه‌جا با من آمده‌اند. بعضی‌ سلول‌ها را اما یک قسمتی از سفر از دست داده‌ام. و همه را بالاخره یک روز کاملا می‌گذارم و می‌روم. دیدارمان به قیامت.

دو ماه دیگر وضعیت دشوارتری خواهم داشت. لااقل تا چند هفته.

بعد شاید بشویم همان دو همسایه قدیمی.

گاهی همدیگر را فراموش کنیم. گاهی برای هم دل بسوزانیم. چشم‌هایش از خواب بسته شود و به زور باز نگهش دارم.

گرسنه باشد و فرصت غذا خوردن نداشته باشم. صبح نیاز به دستشویی داشته باشد و تا شب فرصت نکنم.

دندان‌هایش درد کند و با مسکن راضی‌اش کنم.

خودش هم این‌ها را می‌داند. برای همین از آن شب بیمارستان می‌ترسم و سعی می‌کنم به آن فکر نکنم. به آن‌همه درد مرگ‌بار که بار اول پزشکان اورژانس نفهمیدند و داشتند به خطا دوباره به اتاق می‌بردنم تا آپاندیسم را هم در آورند.

به آن همه خون! وسعت زیادی که آن‌همه سرامیک اتاق را سرخ خواهد کرد. زخم‌ها.

اگر این بدن بخواهد می‌تواند مرا از پا در آورد. و تا کنون چنین نکرده. جز درد زایمان و درد آن شب اول که انگار چند قدم بیشتر تا مرگ فاصله نداشتم.

او بیشتر مرا تاب آورده، می‌دانم. بیشتر مرا تحمل کرده. من سر به هوا که گاه یادم رفته یک نخود کرم ضد آفتاب مهمانش کنم تا جای بوسه آفتاب نماند روی پوستش. یک لیوان آب حتی.

امروز راضی‌ام و دوستش دارم. نه فقط برای اینکه می‌دانم زمان‌های زیادی تحملم کرده، و نه چون چاره دیگری ندارم. به این خاطر که من باید نزدیک‌ترین سقف و دیوار به خودم را دوست داشته باشم.

چند هفته دیگر این موجود پرتحرک را از شکمم بیرون می‌آورند و در بغلم می‌گذارند. حتی اگر نماینده بانک بندفاف هم در اتاق حاضر باشد و قول بدهد که او را از من جدا کرده‌اند می‌دانم که هیچ‌وقت از او جدا نخواهم شد.

با دردهایش خواهم گریست، و شادی‌اش خستگی یک عمر را از جانم بیرون خواهد کشید.

او همیشه در بدن من خواهد ماند.

و بدن من دوباره مهمان تازه‌ای دارد. شگفت نیست؟

نمی‌توانم او را دوست داشته باشم و بدنم را نه.

اما نمی‌توانم تاثیر جامعه را بر تن‌انگاره خودم انکار کنم.

چند روز پیش باید خودم را فوری به ماشین می‌رساندم و گرم بود و سربالایی. شاید شش کوچه بیشتر راه نبود. برای تاکسی زرد دست تکان دادم. آن‌قدر دویده بودم که کمرم درد گرفته بود و لابد وقت سوار شدن ناله‌ای هم کرده بودم.

وقتی پیاده شدم پیرمرد گفت دخترم وزنت را پایین بیاور! سالم‌تر می‌مانی!

بقیه پول را گرفتم و گفتم باردارم!

برایم دعا کرد.

من اما خوشحال نبودم.

دوست داشتم بگویم تن من را قضاوت نکن. من به اندازه کافی دوستش دارم. من به اندازه کافی قضاوت می‌شوم.

همان‌طور که گاهی دوست دارم به آدم روبرویی‌ام بگویم تنم را نبین، مرا ببین!

 

 

 



شقایق‌های روی پیراهنم تکان می‌خورند. کودک درونم است که در باد می‌دود.

باید حواسم را پرت کنم و به چیزهایی فکر نکنم. به چیزهایی که از دست خواهم داد.

مثلا به امروز که احتمالا برای آخرین بار همراه پسر روی کاغذ نقشه‌ مکان‌هایی که باید می‌رفتیم کشیدیم و او تک‌تک از روی نقشه‌ای که خودمان کشیده بودیم گفت مسیر بعدی کجاست و کجا جای پارک هست و بعد هم به کتابخانه رفتیم و آخر هم یک پیتزای غول پیکر خوردیم با نوشابه و دلستر.

حرف می‌زدیم و خیال می‌بافتیم درباره رستورانی که که بزرگ شد قرار بود راه بیندازد.

بچه‌ها از سرسره‌های بلند و پیچ پیچی سر بخورند و در حوضچه‌های نوشابه و دلستر شنا کنند.

بتوانند کمی غذا بخورند و وقتی خسته شدند کفش‌هایشان را در بیاورند و روی مبل‌های رستوران که از نان‌های بزرگ و نرم و خنک باگت ساخته شده دراز بکشند و بعد هروقت دلشان خواست غذایشان را تمام کنند.

از جنگل سیب‌زمینی‌های سرخ شده عبور کنند و به گنج که همان پیتزا است برسند.

بقیه را می‌گفت اما من نمی‌شنیدم و فقط نگاهش می‌کردم.

او می‌دانست تا چند روز دیگر همه چیز چقدر تغییر خواهد کرد؟

تا وقتی همه دورمان باشند و هوایش را داشته باشند و هدیه بگیرد و سرگرم شود احتمالا همه چیز خوب است. اما وقتی همه رفتند و همسر هم روزهای شلوغ کاری‌اش شروع شد و ما سه نفر ماندیم و یک خانه‌ی احتمالا پر از کار، داستان‌های تازه‌ای شروع خواهد شد.

و فقط همین نیست.

یک طرف قصه این که باید مادری را از اول شروع کنم.

به آن هم اصلا نمی‌خواهم فکر کنم. قبلا وقتی داشتم تصمیم می‌گرفتم می‌خواهم دوباره مادر باشم به آن فکر کرده‌ام.

می‌خواهم بگذارم الان همه‌ چیز خودش پیش برود.

مگر نه اینکه هیچ دو کودکی شبیه هم نیستند؟ پس من هم دوجور مادری را تجربه خواهم کرد. و سعی می‌کنم گوش‌هایم نشنود جمله اطرافیانم را که با وای!!! شروع می‌شود و به همه چیز اول؟ چه حوصله‌ای باید داشته باشی! ختم خواهد شد.

من اما آماده‌ام؟

می‌دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟

از این سفر تازه خبر دارم؟ به اندازه کافی توشه برداشته‌ام که کم نیاورم؟

هیچ چیز نمی‌دانم و نمی‌خواهم به خیلی از آن‌ها پیش از وقوع فکر کنم.

و به مهم‌ترینشان که سهم کم و کوچک از خودم خواهد بود.

شقایق‌های دشت لباسم تکان می‌خورند. یک سبد بزرگ رخت انتظار مرا می‌کشد تا در شب گرم تابستان خشک شود و من به دشت شقایقی که بین راه و در جاده غافلگیرمان کرده فکر می‌کنم.

کاش پودر لباسشویی هم بود که عطر باران داشت.



نمی‌شود قدردانی نکنیم و انتظار داشته باشیم از ما قدردانی شود.

و من در تمام زندگی‌ام نه فقط از انسان‌هایی که می‌شناسم و دانسته و ندانسته محبتی را به من کرده‌اند، بلکه از برخی افرادی که هیچ‌وقت ندیدم‌شان و حتی نمی‌شناسم‌شان هم ممنونم.

یکی از آن‌ها مخترع ماشین لباسشویی است. و دیگری مخترع ماشین ظرفشویی.

و این روزها بسیار ممنون از سازنده شربت آلومنیوم ام جی یا همان آدی‌ژل!

و خیلی هم ممنون از تولیدکننده ایرانی این فرمول که تصمیم گرفته دارو را در بطری پلاستیکی بریزد تا ما بتوانیم با خیال راحت‌تر همه‌جا همراه خودمان ببریم با اسید معده که به هر دلیل از جمله فشار یک موجود زنده به معده و یا استرس ایجاد می‌شود استفاده کنیم.

می‌بینی! فقط کافی است به چیزهایی که یک زمانی یک نفر یا یک تیم ساخته‌اند فکر کنم تا حالم بهتر شود. و به خودم بگویم کاش تو هم اندکی به درد مردم این زمین بخوری تا شاید روزی کسی برایت دعا کرد. چه باشی و چه نباشی.

 



چادرم را میان مانتوهای خنک و رنگی تابستانی کمد آرایشگاه آویزان می‌کنم و از روی قبضم خانم شروین را پیدا می‌کنم. خانم شروین شبیه یکی از هنرپیشه‌های امریکایی است که اسمش یادم نیست. از آن تپل مهربون‌های سفید چشم رنگی که عشقم از دهانش نمی‌افتد و تو فقط همان مرتبه اول تردید می‌کنی که چرا باید عشق این زن بوده باشی. چون ن دیگر هم به همین صفت خوانده می‌شوند.

خانم شروین مهربان کاتالوگ رنگ را مقابلم باز می‌کند و خیلی از رنگ‌هایی که انتخاب کرده‌ام را به‌خاطر تعداد زیاد موهای سفیدم رد می‌کند و می‌گوید پوشش‌دهی ندارد. چند پیشنهاد روشن و مش و . می‌دهد که من آدمش نیستم.

 با یکی از قهوه‌ای های تیره یک دل می شوم و روپوش صورتی یک‌بار مصرف را می‌پوشم و سعی می‌کنم احساس نکنم در بیمارستان هستم و چند دقیقه دیگر به اتاق عمل خواهم رفت.

فرصت نمی‌کنم با موهای سفیدم که نه ماه با من آمده‌اند خداحافظی کنم چون من حالا یکی از مهم‌ترین سوژه‌هایی هستم که همیشه برای ن جذاب است. من باردارم و آن‌هم هفته‌های آخر.

و کیست که نداند یک زن باردار در میان ن سیاره‌اش همانند کسی است که تصمیم گرفته وارد سیاره دیگری شود و حالا برخی او را تحسین می‌کنند، برخی خاطرات سفر سیاره‌ای خودشان را مرور می‌کنند و برخی از شنیده‌هایشان درباره این سفر می‌گویند.

حالا خانم شروین و خانم و شیرین و یک خانم دیگر که نام همسرش میلاد است و هر چند دقیقه یک‌بار از او نام می‌برد دارند درباره شکل شکم من صحبت می‌کنند و باهم اتفاق نظر ندارند که مادر باردار نوزاد پسر شکمش خربزه‌ای و تیز است یا مادر باردار نوزاد دختر. و من آخر از حرف‌هایشان دستگیرم نمی‌شود که خب خربزه را می‌شود از دو طرف تماشا کرد و تیزی شکم یا بزرگی در پهلو هر دو می تواند درست باشد که رفته‌اند سر بحث بعدی یعنی برق چشم‌ها!

یک‌هو همه‌شان خیره می‌شوند در چشم‌هایم و این‌بار اتفاق نظر دارند که چشمانم برق می‌زند!

خدایا! چرا کنار صندوق وقت انتخاب متخصص رنگ‌کار مو نگفتم کم‌حرف‌ترین لطفا!

و ماجرا ادامه دارد.

این‌که دختر بهتر است یا پسر؟

خانم شروین فرزند پسر باردار خواهد شد یا فرزند دختر؟

 و رای این‌که نوزاد باید پسر باشد اما سالم!

کم‌کم بقیه جز خانم شیرین که دارد بی‌دقت قلم‌مو را روی موهایم می‌کشد به صندلی‌هایشان زیر کولر گازی لم می‌دهند و درباره صندل‌هایی که خانم شروین قصد دارد یکی‌اش را انتخاب ‌کند نظر می‌دهند. بعد موضوع خرید پیراهن برای عروسی بیتا پیش می‌آید و بعد موضوع بافت و چند مساله دیگر که البته نظر خانم شروین با این‌که سنش از دو نفر دیگر کمتر است مهم‌تر است. احتمالا چون استادکار است.

چرا فکر می‌کردم زمانی که روی این صندلی نشسته‌ام و فرایند رنگ را طی می‌کنم می‌توانم این کتاب را تمام کنم؟

من هم با الیف شافاک رفته‌ام خانه عدالت خانوم و در همان نشیمن نشسته‌ام، اما مدام مجبورم برگردم به آرایشگاه و ناخواسته درگیر بحثی شوم که دوستش ندارم.

کتاب را می‌بندم و از پشت می‌گذارم روی کیفم. حوصله بحث راجع به عنوان زرد کتاب که بعد از عشق است ندارم. و تازه ممکن است مثل دفعه پیش متهم شوم که نویسنده‌ام؟ پس استاد دانشگاهم؟ پس حتما مجری تلویزیونم!

خدای من! نمی‌شود کتاب خواند و آدم معمولی بود؟

به زن‌های توی آیینه نگاه می‌کنم. اگر با کسی حرف نمی‌زنند و یا از زیر گردن در پیش‌بندهای سیاه ستاره‌ای نیستند، حتما گوشی موبایل در دستشان است.

پس اگر من الان ادعا کنم که مشاور ن در دیپلماسی خارجی ایران در پنج به علاوه یک هستم بدون دانش درباره اینکه چنین سمتی اصلا وجود دارد یا نه- باور می‌کنند. مگر اینکه خیلی زرنگ باشند و در همان گوشی‌شان چنین سمتی را جستجو کنند. و مگر پنج به علاوه یک هنوز مهم است برای کسی؟

کسی به من نگاه نمی‌کند. و حالا منتظرم چهل و پنج دقیقه تمام شود تا خانم شروین نظر کارشناسی‌اش را بدهد و ختم ماجرا را اعلام کند تا بروم طبقه دوم، پیش خانم مهناز و هرچقدر سعی می‌کنم نمی‌توانم بگویم شروین جون و مهنازجون و . -.

حالا لایه تازه‌ای از آرایشگاه را می‌بینم.

نی که از ال‌سی‌دی‌های سقف آویزان هستند.

اول چهره بدون آرایش و معصوم‌شان را نمایش می‌دهد و بعد تبدیل می‌شوند به عروس‌های عشوه‌گری که یا غمگین هستند و سیندرلایی با یک کفش، خیره شده به دورررر. و یا صاف زل زده‌اند به چشم‌هایت، انگاری قرض داشته‌ای و فراموش کرده‌ای. اگر راضی‌اند از بلایی که در این آرایشگاه سرشان آمده، چرا نمی‌خندند؟

کدام چهره قشنگ‌تر است؟

قبل از آرایش یا بعد از آن؟ بستگی دارد که زیبایی را معصومیت بدانی یا اغراق.

لب‌های بزرگ، بینی کوچک، مژه‌هایی به غایت بلند، گونه‌هایی که اشک رویشان سر نمی‌خورد، ابروهای کلفت، چشم‌های رنگی . .

چه کسی مشخص می‌کند این دختر زیبا و معصوم بدون آرایش با این معیارها زیباتر خواهد بود؟

البته که عوامل زیادی در این سلیقه موثر هستند، اما من هنوز فکر می‌کنم اگر قرار بود مردها تنها یک هفته محل زندگی‌شان را از زن‌ها جدا می‌کردند و چشم هیچ‌کدام‌شان به دیگری نمی‌افتاد، نوع پوشش و مصرف لوازم آرایش زن‌ها قطعا متفاوت بود. برای مردها چه اتفاقی می‌افتاد؟ من چه بدانم.

شروین خانم خیلی نزدیک می‌شود و اول گمان می‌کنم برای برق‌ چشم‌هایم اتفاقی افتاده، اما بعد می‌بینم که دارد ریشه موهایم را چک می‌کند و بعد می‌گوید عالی شد! سفیدها هم رنگ گرفت! و به شیرین خانم می‌گوید برود برای شستن.

دومین‌بار است که سرم را در این سرامیک‌های سیاه خم می‌کنم و می‌گذارم کس دیگری موهایم را بشورد. و حالا زن‌های دیگر متوجه شده‌اند که باردارم و کیف کتان گلدارم هم نمی‌تواند رازم را مخفی کند.

سعی می‌کنم از نگاهشان بخوانم که در مورد من چه فکر می‌کنند.

بیشترشان پری‌های غمگینی هستند که یا یاد تجربه زیسته‌ای افتاده‌اند و یا در حسرت تجربه‌ای از مقابلم می‌گذرند. اما در نگاه خیلی‌هایشان خشم هست. خیلی دوست دارم بدانم آن‌ها از چه خشمگین هستند و چه چیز بارداری آن‌ها را آشفته کرده است؟ نمی‌توانم.

حالا باید سشوار بکشم و از خانم شروین که مدام کار خودش را تحسین می‌کند و بقیه هم تایید تشکر کنم.

شده‌ام فاطمه سابق. با موهای همیشگی. با همان قیافه. و اگر دستم را روی شکمم نگذارم می‌توانم فکر کنم یک روز معمولی یوسف را گذاشته‌ام مهد و آمده‌ام موهایم را کوتاه کنم.

انگار نه انگار نه ماه آیینه هر روز موهای مرا خاکستری کرد و با چپ و راست کردن فرق سرم هم اتفاق تازه‌ای نیفتاد.

موهایم صاف می‌شود و کارم تمام.

شروین خانم تبریک می‌گوید به هنر خودش و آرزو می‌کند اگر دوست داشتم دفعه‌های بعد بازهم پیش او بروم.

بقیه هم خداحافظی می‌کنند و یادشان می‌رود برای زایمان راحت و سلامتی نوزاد و عاقبت بخیری‌اش هم یک دعایی کنند.

من با موهای رنگی دوباره شبیه خودم شده‌ام. گیرم کمی اضافه وزن دارم.

 

 




ماژیک هایلایت بنفش را روی آخرین گزینه‌ها می‌کشم. رنگ اتاق یوسف هم تمام شد. یک دیوار به رنگ آسمان و یکی به رنگ خورشید.

پرده هم نخریدم، آن‌قدر که تنوع همان مانده بود و قیمت چند برابر شده بود. همان قبلی‌ها را شستم و اتو کردم. گنجشک‌های نشسته بین شکوفه‌های صورتی کمرنگ‌تر شده بودند، اما هنوز می‌خواندند.

ملحفه‌های بروجرد را برای پسرها دوختم و چند کار دوخت و دوز دیگر و در چرخ را تا نیمه بستم.

اما خب کیست که نداند مرتب کردن خانه با بچه یک دومینو مع است؟ یک اتاق را سرپا می‌کنی و وقتی بیرون می‌آیی فکر می‌کنی اتاق‌های دیگر کی فرصت داشتند این‌همه نامرتب شوند و خاک بگیرند؟

و بعد اتاق دیگر و در نهایت همان اتاق اول. و این بازی ادامه دارد.

دیروز وقتی داشتم آخرین پرده‌ها را اتو می‌زدم انگار که کشف تازه‌ای کرده باشم بلند گفتم تازه ما اسباب‌کشی نکردیم!

فقط یک موجود پنجاه سانتی دارد وارد زندگی‌مان می‌شود و از حالا نظم زندگی‌مان را تغییر داده است. و احتمالا ما هم با ورودمان به زندگی مادر و پدرمان همین‌قدر در تغییر موثر بودیم.

خانه هنوز کار زیاد دارد، و وقتی به آماده کردن کیف بیمارستان فکر می‌کنم استرس مثل حرارت شعله گاز که اطراف پیازهای داخل روغن را طلایی می‌کند، رنگم می‌اندازد.

بعد فکر می‌کنم چه خوب بود به عنوان پاداش به دنیا آوردن یک بچه آدم، می‌توانستم سه روز بیمارستان در یک اتاق کوچک تنها با یک پنجره بزرگ بمانم و کتاب بخوانم و بنویسم و شاید هم فیلم ببینم! چقدر رویایی! اما خودم هم می‌دانم یک ساعت بیشتر ماندن در بیمارستان را هم تاب نخواهم آورد و به هزار و یک مساله فکر خواهم کرد، چون هنر فکر نکردن هم‌زمان به چند چیز را بلد نیستم.

دیگر طولانی نمی‌توانم بنشینم و کاری را مداوم انجام دهم.

کودک درونم اعتراض می‌کند. نه فقط به نشستن. به صدای سشوار، به آب کمی گرم، به خم شدنم، به صدای بلند.

شاید هم اعتراض نیست، فقط یک واکنش است. اما هرچه هست بسیار دوست دارم ببینمش.

احساس می‌کنم این‌بار یک موجود هوشمند در شکم دارم که از همین دنیا نیامده خیلی چیزها را می‌داند. انگار نه ماه فرصت داشته درباره دنیای ما آدم‌ها کتاب بخواند، فیلم ببیند، صوت گوش کند و اصلا برایم عجیب نیست که در همان اتاق زایمان‌ چند کلمه‌ای هم حرف بزند!

و همین واکنش‌های حساب شده‌اش مشتاقم می‌کند تا زودتر ببینمش. 

که تو کیستی ای کوچک باهوش؟

 

 



برای اولین‌بار در طول این بیش از ده سال زندگی مشترک، برای نظافت خانه کارگر گرفتم.

شاید چون دلم نمی‌آمد خودم در طبقه قوی‌تر باشم و خدمات نظافت خانه‌ام را به کسی که احتمالا ناگزیر به انتخاب این شغل بوده و انتخاب اولش نبوده که چنین کاری را انجام دهد، بسپارم.

حالا اما وضعیت فرق داشت و باید از چنین خدماتی استفاده می‌کردم. خدمات سایت آچاره را بالا و پایین کردم و بالاخره دو کارگر را با پیگیری‌های فراوان هماهنگ کردم.

یکی سر وقت آمد و دیگری دیرتر.

هردوشان که رفتند نشستم و نگاه کردم.

من همیشه بیشتر این کارها را خودم انجام داده بودم. و البته با کیفیت بهتر و سرعت بسیار بیشتر.

البته که همسرم از من قدردانی کرده بود و دیده بود که زمانم را آن روز برای چه خدماتی صرف کرده بودم.

 و البته که همسر همراهی دارم که در انجام کارهای خانه تا فرصت داشته باشد همکاری می‌کند و آشپزی هم می‌داند و ارزش وقت من را هم.

اما هنوز یک سوال در ذهنم می‌چرخید و می‌چرخد و رهایم نمی‌کند.

ارزش خدماتی که من از صبح تا شب در خانه انجام می‌دهم ساعتی چند؟

پنج ساعت اول هفتاد هزار تومان و هر ساعت بیشتر، ۱۳ هزار تومان؟

با کدام بیمه؟ که نشان دهد بخشی از عمرم را صرف کار مفیدی کرده‌ام که ارزش ثبت شدن دارد.

و چه منزلت اجتماعی برای خدماتی که بدون حقوق ارایه می‌کنم؟ و تازه اگر حاضر نشوم یک خیابان را به خاطر اینکه مرد روبرو خلاف آمده دنده عقب بگیرم متهم می‌شوم که باید پشت ماشین لباسشویی بنشینم و صلاحیت رانندگی ندارم.

و من در این بین مادری هم کرده بودم. کار پاره وقت هم. و قرار است وظایف مادری‌ام دوبرابر شود.

امروز خیلی کار کردم. از نظافت خانه و آشپزی و شستن لباس و اتوکشی و کاشتن گیاهان در گلدان‌های تازه، تا بازی کردن با پسر و کتاب خواندن و همراهی او در فعالیت‌هایی که دوست داشت با هم انجام دهیم.

آن‌قدر فرصت نداشتم که به یکی از سه ایمیل کاری که به دانشم مربوط می‌شد و البته قرار نبود به خاطرش حقوق بگیرم و فقط قرار بود خیرش به کودکان آسیب دیده برسد پاسخ دهم.

همین حالا که این یادداشت را می‌نویسم به بیش از بیست سوال پسر پاسخ داده‌ام و واقعا دلم می‌خواست این روزهای باقی‌مانده تا شروع زندگی تازه‌ام را کمی با خودم خلوت کنم.

به خاطر وضعیتی که دارم از خدمات مهد نمی‌توانم استفاده کنم و همسر هم روزهای بسیار شلوغ کاری را سپری می‌کند. فکر می‌کنم شاید باید بسپارمش به مادربزرگ و به کتابخانه بروم.

اما من که می‌دانم مادرم خودش چقدر دغدغه دارد. پس چرا باید یک زن دیگر را برای رسیدن به آرامش خودم درگیر کنم؟

شاید باید کمتر بخوابم؟ شاید.

اما آیا این توزیع شغلی منصفانه است؟

خدماتی که من به خانه و خانواده‌ام می‌کنم کجا دیده می‌شود؟

من نمی‌خواهم و نمی‌توانم ابرزن یا ابرمادر باشم.

اما آیا جامعه نمی‌تواند مرا و ما را بهتر ببیند و برای ما هم برنامه‌ریزی داشته باشد؟

آیا رضایت ن و مخصوصا مادران از زندگی و شادی و سلامتی آن‌ها، منشا سلامت و رضایت خانواده و بعد از آن جامعه نیست؟

اما تا وقتی من انتظاراتم را به عنوان یک مادر به جامعه نگفته باشم، چطور باید برای نیازهای من را بداند و برایشان برنامه‌ریزی کند؟

ما چند نفریم که از خواسته‌های خود مطلع هستیم و آن‌ها را مطرح می‌کنیم؟

***

۱. همسرم زودتر می‌آید و من فرصت دارم برای مهمانان عزیزم شام بپزم. باز هم همراهی می‌کند و خانه بی‌نقص می‌شود. و من دلگرم.

۲. پسر قصه و لالایی‌اش را شنیده و دارد می‌خوابد. صدایم می‌کند تا برایش آب ببرم. می‌برم. چندبار می‌گوید ممنون ممنون ممنون . . می‌پرسم اما من یک لیوان آب برایت آوردم، بقیه‌اش برای چه بود؟ می‌گوید برای امروز.

۳. همسرم، پسرم و خانواده‌ام قدر مادری و خدماتی که انجام می‌دهم را می‌دانند. اما این تا زمانی که جامعه نقش موثر من را در زندگی جاری روزمره باور نکند، و خدماتی را برای آن هزینه نکند، اتفاق خوبی نمی‌افتد.

مثلا چه خدماتی؟

امکان استفاده از کلاس‌های ورزشی با تخفیف ویژه برای مادران، تخفیف از خدمات آرایشگاه‌ها، مراکز درمانی مخصوصا مراکز مشاوره، کافه‌ها و رستوران‌ها، کارگاه‌های فرهنگی، کارگاه‌های فنی و هنری که می‌تواند مادر کارآفرین هم تربیت کند. تخفیف در استفاده از بلیط قطار و هواپیما و هتل‌ها.

همه این‌ها می‌تواند به شاد بودن و سلامت بودن مادر خانواده، یعنی هسته خانواده کمک کند و این خورشید تابان را نه فقط به خانه خودش که به جامعه بتاباند.

که مادر خانه‌دار تمام وقت بودن از آن شغل‌های سخت است که ذره ذره آدم را از بین می‌برد. و مادر خانه‌دار با شغل پاره‌وقت بودن بدون حمایت جامعه و ضمانت اجرایی پرداخت حق‌احمه، از آن هم سخت‌تر.

و تا وقتی که جامعه واقعا مرا و نقش مرا باور نکرده باشد، نمی‌توانم آن یک روز مادر را دوست داشته باشم.

 

 

 



نمی‌توانم با روز دختر، روز زن و روز مادر در صلح باشم و کنار بیایم.

این نامگذاری‌ها بیشتر شبیه یک فریب بزرگ است.

و هیچ‌وقت نتوانستم مخاطب جشن‌های دوزاری تلویزیونی باشم که یا ابرزن‌های قهرمان را نمایش می‌دهند و از من می‌خواهند از این هم بیشتر تلاش کنم و احتمالا بیشتر به درد جامعه بخورم، و یا قهرمان ورزشی و ملی باشم و بتوانم پرچم کشورم را بالا ببرم.

بی‌آنکه ابراز کنند زن بودن به تنهایی در کشور من یعنی قهرمان بودن!

من در کشور دیگری زندگی نکرده‌ام، و با آن‌که در خانواده‌ای زندگی کرده‌ام که سطح انصافشان درباره نگی و مردانگی از سطح استانداردهای جامعه بیشتر بوده و هست، هیچ‌وقت احساس رهایی از بدنم و جنسیتم را نداشته‌ام.

کلیشه‌های جنسیتی که مدام از بلندگوهای نامرئی عرف، تبلیغات، سریال‌های تلویزیونی، برنامه رسمی آموزش و پرورش و قانون اساسی هویت مرا تعریف می‌کرد، همیشه بندهایی بود که نمی‌گذاشت اولِ اول انسان باشم.

این جشن‌ها و بزرگ‌داشت‌ها برای ن و دختران نتوانست ذهنیت مردان را تغییر دهد. و همیشه فحش‌هایی را ناخواسته از زبان مردان شنیده‌ام که توهین به ن بود، بی‌آنکه زنی در آن میانه مقصر بوده باشد. و توهین و تحقیرهایی که فقط سطحش از کف جامعه تا جلسه کاری با حضور کارشناسان تحصیل‌کرده فرق داشت، و من مستحقش نبودم.

زن بودن من در تعریف‌هایی که نظام رسمی برایم مطلوب می‌داند، هم مرا موفق در مسئولیت‌های پرزحمت و بی‌مزد خانوادگی‌ام می‌خواهد و هم از من دعوت می‌کند کارآفرین باشم یا کار پاره‌وقت داشته باشم. و آن وقت است که برایم هورا می‌کشد.

هم از من توقع دارد که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم و جمعیت را با وجود حقوق و قوانین فشل برای یک مادر کنترل کنم. و هم از من انتظار دارد سر موقع سر کار حاضر شوم و اگر بتوانم چند ماه زودتر از قبل از مرخصی زایمانم به کار برگردم و بی‌خیال افسردگی پس از زایمان شوم و البته که فرزندم را از شیر خودم تغذیه کنم. و هم اگر ازدواج نکنم و بارور نشوم و نزایم محکومم می‌کند که تو عرضه نداشتی!

و من هرچه کردم در همان موقعیت فرودست ماندم.

و کسی در این برنامه‌های رنگارنگ تلویزیونی نگفت که کار بیشتر ن در کشور ما در رده کار تولیدی برای مصرف است و نه کار برای مبادله، و در اصل کار غیرواقعی محسوب‌ می‌شود. کاری بدون مرخصی، بدون دستمزد و پاداش و بدون منزلت اجتماعی.

پس جشن برای چه؟ برای تقویت همان کلیشه‌هایی که کمترین منفعتش به ن و دختران می‌رسد؟

من نمی‌توانم گول این نامگذاری‌های صورتی تقویم را بخورم، چون همیشه برای ساده‌ترین چیزهایی که خواستم به دست بیاورم جنگیده‌ام.

زیست اجتماعی من همیشه پیش از آن‌که به عنوان یک انسان در نظر گرفته شوم، گاه برای چیزهایی که یک مرد در همان موقعیت من فکر به دست آوردنش با آن‌همه سختی را هم نمی‌کرد، بند نگی‌ام بود. و من یک موجود اجتماعی بودم و هستم.

احتمالا تا همین‌جا هم محکوم شده‌ام به یک سوسیالیست یا لیبرال و یا رادیکال فمینیست.

اما این قضاوت نامنصفانه یا منصفانه هم نمی‌تواند تغییری در احساسم برای این شوی رسانه‌ای ایجاد کند. برای تقویت کارکرد هر چیزی که برای موفقیت بخشی از جامعه تا بحال بوده و بعید می‌دانم تاریخ مصرفش به سر نیامده باشد.

من هر روز را به ن و دختران سرزمینم تبریک می‌گویم. نه به خاطر ستاره‌های کاغذی و حرف‌های الکی که خود مجریانش هم باورش ندارند.

به خاطر این‌که دارند سعی می‌کنند در جامعه من به سبک خودشان زندگی کنند و زنده بمانند و به دیگران زندگی ببخشند. بی‌مدال، بی‌منزلت و بی عنوان قهرمانی.



بارداری می‌تواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمی‌کند چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده باشد.

درست از لحظه‌ای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت می‌نویسد همین الان برو آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه پذیرش بیمارستان می‌نویسد، ابرهای تیره پشت پنجره‌های کوچک هواپیما تجمع می‌کنند.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! به خاطر وضعیت نامناسب هوا، قرار نیست در شهر مقصد فرود بیاییم. و من از اضطراب چهره مهمانداران که دارند کمربندهایشان را محکم می‌کنند می‌فهمم که شاید اصلا فرود هم نیایم!

فرصت ندارم به این فکر کنم که مگر هوا آفتابی نبود؟ و مگر چقدر از مسیر مانده که چنین شد؟ چون مغزم از کم و زیاد شدن ارتفاع دارد منفجر می‌شود.

اما عجیب اینکه در همان لحظه هم دارم فکر می‌کنم خانه مرتب است؟ اولین دسته از مهمان‌ها که برسند و زاری‌‌کنان وارد شوند، چه می‌بینند؟ قوری بزرگ را پیدا می‌کنند؟ استکان‌های پایه‌دار بلور داخل جعبه را چطور؟ سه جعبه هست، ۱۸ تا همه یک شکل.

گلدان‌ها تا چند روز که کسی حواسش نیست تاب بی‌آبی را خواهند آورد؟

همه افراد خانواده لباس مشکی اتو شده دارند؟

حرف‌های نگفته و وصیت‌های نکرده را چطور به کسی برسانم؟

کتاب‌های کتابخانه را چه کسی تحویل خواهد داد و در این شلوغی گم نشود؟

اصلا بگویم یا نگویم؟

شاید هم زنده به مقصد رسیدم! مگر چند هواپیما در طول سال دچار سانحه هوایی می‌شوند؟

خودم با دستان خودم تشتم را از این بالا بیندازم پایین؟

به فرض که مدتی هم در جزیره‌ای گیر افتادیم. آخر داستان که پیدا می‌شویم. بعد با چه رویی برگردم؟

بعد یادم می افتد که او ستارالعیوب است! ارحم‌الراحمین است!

در دهان نهنگ هم که بیفتم درم می‌آورد.

در چاه هم که بیفتم عاقبتم را بخیر می‌کند.

همان وقت دستم را می‌کنم در کوله‌ام تا شاید قرآنم را از شب‌های قدر در جیبش جا گذاشته باشم.

و شرمنده می شوم وقتی می‌بینم استفانی گرت و مارشال روزنبرگ و الیف شافاک و هامربرگ و تیمش همراهم هستند، اما قرآنم همراه نیست.

دلم سوره مریم ‌می‌خواهد، هایلایت‌های قرآنم را.

دلم زیارت عاشورا می‌خواهد. نه، دعای عرفه می‌خواهد. جوشن می‌خواهد که اجرنا من النار یا مجیر!

همه عوارضی که خوانده‌ام کم‌کم سر و کله‌شان پیدا می‌شود و هرکدام به مسیری ختم می‌شود. آب آوردن ریه‌ها، تشنج، نابینایی نوزاد و . . یا من می‌مانم و او نمی‌ماند. یا برعکس. یا هردو می‌مانیم یا هیچ کدام. یا چند شب بستری بیمارستان تا ریه‌ها شکل بگیرد. یا .

جواب آزمایش می‌آید.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! از هوای بد گذر کردیم و داریم دور می‌زنیم تا به مقصد مورد نظر برسیم. مهمانداران کمربندهایشان را باز می‌کنند و از جایشان بلند می‌شوند تا پذیرایی کنند.

ابرهای تیره پشت پنجره کنار می‌روند و خورشید بر فزار ابرهای پشمکی می‌تابد.

مهماندار می‌پرسد یک لیوان آب می‌خواهید؟

این خوشمزه‌ترین آبی است که خورده‌ام!

و هنوز بر فراز آسمانم.

 




بعد از عشق

نوشته الیف شافاک

ترجمه ارسلان فصیحی

نشر نیک

روایت بارداری در کتاب ها 

 

رمان بعد از عشق یا همان شیر سیاه الیف شافاک را دوست ندارم. هرچند به نظرم می‌آید که ترجمه خوب و روانی دارد و مترجم طنز داستان را هم به خوبی در آورده، و البته که چندبار مطمئن می‌شوم که مترجم زن نیست و ارسلان نام مردانه‌ای است. اما گمان می‌کنم که این مرد هم مثل اشمیت یا دنیای ن را خوب می‌شناسد و یا مشاور زن خوبی دارد.

کتاب روایتی است از جنجال یک زن که می‌ترسد اگر مادر شود نتواند نویسنده بماند و همان ابتدا از خواننده می‌خواهد هرچه در این کتاب خواند فراموش کند.

و همین مرا یاد کتاب‌های یوسف می‌اندازد که در عنوان و شروع کتاب اصرار دارند این کتاب را باز نکنید، و یا این دکمه را فشار ندهید و یا ببر را بیدار نکنید. و دقیقا دارند می‌گویند چنین کنید.

من اگر قرار است یک کتاب را به محض خواندن فراموش کنم، اصلا چرا باید بخوانم؟

و آیا همین روش شروع کتاب، اثر آن را ماندگارتر نمی‌کند؟

شافاک در این کتاب به خوبی دنیای مغشوش درونش را تصویر می‌کند و برای این کار به معرفی ن بند انگشتی درونش می‌پردازد. نی که بیشتر صفحات کتاب، نخ‌های الیف را در دست گرفته‌اند و او را مثل عروسک خیمه شب بازی تکان می‌دهند.

و در نهایت او افسردگی بعد از زایمان را هم پشت سر می‌گذارد و با ن درونش از سر صلح در می‌آید و می‌تواند خودش نخ‌های محرکش را در دست بگیرد.

در میان هر فصل روایت زندگی‌اش یک فصل را به معرفی نی که زیست دیگرگون داشته‌اند، می‌نویسد. اما خیلی هم رفرنس نمی‌دهد که بفهمی این اطلاعات را از کجا آورده.

و شاید همین تزریق اطلاعات کتابخانه‌ای به کتاب است که باعث شد سخت تمامش کنم و بی‌میل بخوانمش.

چون احساس می‌کردم زنی در کتابخانه نشسته، کلی کتاب خوانده و فیش برداشته و حالا دارد داستانش را مطابق فیش‌هایش می‌نویسد و تنظیم می‌کند. مسیرش از قبل مشخص است و می‌خواهد از نقطه برسد به نقطه ب. و البته که به گمانم برخی قسمت‌های کتاب او هم یک‌طرفه به قاضی رفته بود.

تصویرهایی که شافاک در کتابش خلق کرده، علیرغم اینکه خواسته بود یادم نماند در خاطرم خواهد ماند. اما نمی‌توانم بفهمم قالب این کتاب رمان بود؟ بیانیه بود؟ جستار بود؟ زندگی‌نامه بود؟ یا چه؟ شاید همین سبک تازه شافاک باعث شده تا این کتاب در ترکیه و احتمالا جهان بسیار دیده شود. اما این سبک چیزی نبود که دوستش داشته باشم و بیشتر به نظر منی که بسیاری از گفته‌های او را به عنوان یک زن و یک مادر تجربه کرده بودم، ساختگی می‌آمد.

خرده‌ای به الیف شافاک نمی‌توان گرفت. او اثر خود را ساخته و می‌رود سراغ اثر بعدی.

ما باید کتاب ن و مردان جامعه خودمان را بنویسیم. کتابی که علیرغم کمبودهایش روایت ما باشد و دوستش داشته باشیم.




گاه دو سر یک طیف ایستاده‌ایم من و بارداری.

خواب از من می‌گریزد.

و تک‌تک‌ ذرات کره زمین قبلا به کمک جاذبه هر چیزی که لازم دارم را به سطح زمین کشیده‌اند.

اما خب اسباب‌بازی‌ها را انگار که بارهای هم‌نام داشته باشند در همه خانه متفرق کرده‌اند، و کتاب‌ها را و چوب‌های ساخت و ساز، لگوها، مدادشمعی ها را و . .

و آن وقت بارهای غیر هم‌نام کجای این کره گِرد من جای گرفته که همدیگر را جذب کنند؟

معلوم است! من و انرژی خورشید! و تجربه گرما و گرما و گرما! حتی در شب. که باعث می‌شود فکر کنم مادری که دوقلو یا سه قلو باردار است و چند قلب پشت قفسه سینه‌اش می‌تپد، چقدر با خورشید قرین است؟!

و این روزها به هسته اتم فکر می‌کنم. به کسی که این دانه کنجد را نگه داشت، بزرگ کرد و کاش خودش عاقبتش را هم ختم به خیر کند.

که من با تمام توان و مادری‌ام قدرت خنثی کردن هیچ واکنش شیمیایی را ندارم. و خوب که فکر می‌کنم می بینم همه چیز در دستان پرقدرت او است.

و کاش وقتی دکمه خشم و عصبانیتم فشار داده می‌شود، خودش سطح تاب‌آوری‌ام را بالا ببرد.

خنکم کند که فریاد نزنم و کاری نکنم و چیزی نگویم که بعد پیشمان شوم.

از دیروز دارم به ظرفیتم فکر می‌کنم.

اولین خیر این فرزند دوم از منظری که نفع خودم را ببینم به گمانم همان افزون شدن ظرفیتم است. اصلا معنای پرهیزگاری و تقوا عوض می‌شود. فقط کافی است روی این دکمه خشم یک درپوش بگذارم. از آن‌ها که اول باید بازش کنی یا با جسم سختی بشکنیش، یا سیم فی دورش را باز کنی و بعد در جهت عقربه‌های ساعت بچرخانیش.

اینطوری طول می‌کشد تا دکمه قرمز زودتر از چیزی که انتظارش را دارم روشن شود و آژیر بکشد.

و گیرم که آژیر هم کشید، باید چند پیام خنک کننده برای خودم تنظیم کنم، فاطمه عزیز! پیام رسیده صرفا به معنای جمله‌ای که گفته شد و کنشی که انجام شد نیست. صورتی در زیر دارد آن‌چه در بالاستی! لطفا نفس عمیق بکش و سرت را زیر آب ببر تا نصف بیشتر مانده کوه یخ را نظاره کنی. اگر هم این حرف برایت مهم نیست، از این گوش بشنو و محترمانه لبخند بزن و بگذار نسیم خنک بادگیر کله‌ات از گوش دیگر ببردش.

باید به تجهیز جعبه ابزارم هم فکر کنم.

دانه دانه در بیاورمشان. تمیزشان کنم. اگر نیاز به تعمیر دارند بنویسم در لیست تعمیرات. نگذارم وقتی لوله شسکت و سراغ ابزار رفتم تازه بفهمم مدت‌ها است زنگ زده و کار نمی‌کند.

این نه ماه اگر برای تک‌تک این‌ها بخواهم فکری کنم زمان زیادی هم نیست. هرچند که من تازه فرصت کرده‌ام خودم را بنشانم جلوی آیینه و تماشا کنم.

ای خدای ذرات اتم! مرا از هرجور انفجار هسته‌ای که می‌شناسم یا روحم از آن‌ها خبر ندارد و خودم و کائناتی که در اثر آن انفجار حالا یا آینده صدمه خواهند دید حفظ کن!

 



بارداری می‌تواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمی‌کند چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده باشد.

درست از لحظه‌ای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت می‌نویسد همین الان برو آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه پذیرش بیمارستان می‌نویسد، ابرهای تیره پشت پنجره‌های کوچک هواپیما تجمع می‌کنند.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! به خاطر وضعیت نامناسب هوا، قرار نیست در شهر مقصد فرود بیاییم. و من از اضطراب چهره مهمانداران که دارند کمربندهایشان را محکم می‌کنند می‌فهمم که شاید اصلا فرود هم نیایم!

فرصت ندارم به این فکر کنم که مگر هوا آفتابی نبود؟ و مگر چقدر از مسیر مانده که چنین شد؟ چون مغزم از کم و زیاد شدن ارتفاع دارد منفجر می‌شود.

اما عجیب اینکه در همان لحظه هم دارم فکر می‌کنم خانه مرتب است؟ اولین دسته از مهمان‌ها که برسند و زاری‌‌کنان وارد شوند، چه می‌بینند؟ قوری بزرگ را پیدا می‌کنند؟ استکان‌های پایه‌دار بلور داخل جعبه را چطور؟ سه جعبه هست، ۱۸ تا همه یک شکل.

گلدان‌ها تا چند روز که کسی حواسش نیست تاب بی‌آبی را خواهند آورد؟

همه افراد خانواده لباس مشکی اتو شده دارند؟

حرف‌های نگفته و وصیت‌های نکرده را چطور به کسی برسانم؟

کتاب‌های کتابخانه را چه کسی تحویل خواهد داد و در این شلوغی گم نشود؟

اصلا بگویم یا نگویم؟

شاید هم زنده به مقصد رسیدم! مگر چند هواپیما در طول سال دچار سانحه هوایی می‌شوند؟

خودم با دستان خودم تشتم را از این بالا بیندازم پایین؟

به فرض که مدتی هم در جزیره‌ای گیر افتادیم. آخر داستان که پیدا می‌شویم. بعد با چه رویی برگردم؟

بعد یادم می افتد که او ستارالعیوب است! ارحم‌الراحمین است!

در دهان نهنگ هم که بیفتم درم می‌آورد.

در چاه هم که بیفتم عاقبتم را بخیر می‌کند.

همان وقت دستم را می‌کنم در کوله‌ام تا شاید قرآنم را از شب‌های قدر در جیبش جا گذاشته باشم.

و شرمنده می شوم وقتی می‌بینم استفانی گرت و مارشال روزنبرگ و الیف شافاک و هامربرگ و تیمش همراهم هستند، اما قرآنم همراه نیست.

دلم سوره مریم ‌می‌خواهد، هایلایت‌های قرآنم را.

دلم زیارت عاشورا می‌خواهد. نه، دعای عرفه می‌خواهد. جوشن می‌خواهد که اجرنا من النار یا مجیر!

همه عوارضی که خوانده‌ام کم‌کم سر و کله‌شان پیدا می‌شود و هرکدام به مسیری ختم می‌شود. آب آوردن ریه‌ها، تشنج، نابینایی نوزاد و . . یا من می‌مانم و او نمی‌ماند. یا برعکس. یا هردو می‌مانیم یا هیچ کدام. یا چند شب بستری بیمارستان تا ریه‌ها شکل بگیرد. یا .

جواب آزمایش می‌آید.

صدای خلبان می‌آید که مسافرین عزیز! از هوای بد گذر کردیم و داریم دور می‌زنیم تا به مقصد مورد نظر برسیم. مهمانداران کمربندهایشان را باز می‌کنند و از جایشان بلند می‌شوند تا پذیرایی کنند.

ابرهای تیره پشت پنجره کنار می‌روند و خورشید بر فزار ابرهای پشمکی می‌تابد.

مهماندار می‌پرسد یک لیوان آب می‌خواهید؟

این خوشمزه‌ترین آبی است که خورده‌ام!

و هنوز بر فراز آسمانم.

 




ماژیک هایلایت بنفش را روی آخرین گزینه‌ها می‌کشم. رنگ اتاق یوسف هم تمام شد. یک دیوار به رنگ آسمان و یکی به رنگ خورشید.

پرده هم نخریدم، آن‌قدر که تنوع همان مانده بود و قیمت چند برابر شده بود. همان قبلی‌ها را شستم و اتو کردم. گنجشک‌های نشسته بین شکوفه‌های صورتی کمرنگ‌تر شده بودند، اما هنوز می‌خواندند.

ملحفه‌های بروجرد را برای پسرها دوختم و چند کار دوخت و دوز دیگر و در چرخ را تا نیمه بستم.

اما خب کیست که نداند مرتب کردن خانه با بچه یک دومینو مع است؟ یک اتاق را سرپا می‌کنی و وقتی بیرون می‌آیی فکر می‌کنی اتاق‌های دیگر کی فرصت داشتند این‌همه نامرتب شوند و خاک بگیرند؟

و بعد اتاق دیگر و در نهایت همان اتاق اول. و این بازی ادامه دارد.

دیروز وقتی داشتم آخرین پرده‌ها را اتو می‌زدم انگار که کشف تازه‌ای کرده باشم بلند گفتم تازه ما اسباب‌کشی نکردیم!

فقط یک موجود پنجاه سانتی دارد وارد زندگی‌مان می‌شود و از حالا نظم زندگی‌مان را تغییر داده است. و احتمالا ما هم با ورودمان به زندگی مادر و پدرمان همین‌قدر در تغییر موثر بودیم.

خانه هنوز کار زیاد دارد، و وقتی به آماده کردن کیف بیمارستان فکر می‌کنم استرس مثل حرارت شعله گاز که اطراف پیازهای داخل روغن را طلایی می‌کند، رنگم می‌اندازد.

بعد فکر می‌کنم چه خوب بود به عنوان پاداش به دنیا آوردن یک بچه آدم، می‌توانستم سه روز بیمارستان در یک اتاق کوچک تنها با یک پنجره بزرگ بمانم و کتاب بخوانم و بنویسم و شاید هم فیلم ببینم! چقدر رویایی! اما خودم هم می‌دانم یک ساعت بیشتر ماندن در بیمارستان را هم تاب نخواهم آورد و به هزار و یک مساله فکر خواهم کرد، چون هنر فکر نکردن هم‌زمان به چند چیز را بلد نیستم.

دیگر طولانی نمی‌توانم بنشینم و کاری را مداوم انجام دهم.

کودک درونم اعتراض می‌کند. نه فقط به نشستن. به صدای سشوار، به آب کمی گرم، به خم شدنم، به صدای بلند.

شاید هم اعتراض نیست، فقط یک واکنش است. اما هرچه هست بسیار دوست دارم ببینمش.

احساس می‌کنم این‌بار یک موجود هوشمند در شکم دارم که از همین دنیا نیامده خیلی چیزها را می‌داند. انگار نه ماه فرصت داشته درباره دنیای ما آدم‌ها کتاب بخواند، فیلم ببیند، صوت گوش کند و اصلا برایم عجیب نیست که در همان اتاق زایمان‌ چند کلمه‌ای هم حرف بزند!

و همین واکنش‌های حساب شده‌اش مشتاقم می‌کند تا زودتر ببینمش. 

که تو کیستی ای کوچک باهوش؟

 

 



چادرم را میان مانتوهای خنک و رنگی تابستانی کمد آرایشگاه آویزان می‌کنم و از روی قبضم خانم شروین را پیدا می‌کنم. خانم شروین شبیه یکی از هنرپیشه‌های امریکایی است که اسمش یادم نیست. از آن تپل مهربون‌های سفید چشم رنگی که عشقم از دهانش نمی‌افتد و تو فقط همان مرتبه اول تردید می‌کنی که چرا باید عشق این زن بوده باشی. چون ن دیگر هم به همین صفت خوانده می‌شوند.

خانم شروین مهربان کاتالوگ رنگ را مقابلم باز می‌کند و خیلی از رنگ‌هایی که انتخاب کرده‌ام را به‌خاطر تعداد زیاد موهای سفیدم رد می‌کند و می‌گوید پوشش‌دهی ندارد. چند پیشنهاد روشن و مش و . می‌دهد که من آدمش نیستم.

 با یکی از قهوه‌ای های تیره یک دل می شوم و روپوش صورتی یک‌بار مصرف را می‌پوشم و سعی می‌کنم احساس نکنم در بیمارستان هستم و چند دقیقه دیگر به اتاق عمل خواهم رفت.

فرصت نمی‌کنم با موهای سفیدم که نه ماه با من آمده‌اند خداحافظی کنم چون من حالا یکی از مهم‌ترین سوژه‌هایی هستم که همیشه برای ن جذاب است. من باردارم و آن‌هم هفته‌های آخر.

و کیست که نداند یک زن باردار در میان ن سیاره‌اش همانند کسی است که تصمیم گرفته وارد سیاره دیگری شود و حالا برخی او را تحسین می‌کنند، برخی خاطرات سفر سیاره‌ای خودشان را مرور می‌کنند و برخی از شنیده‌هایشان درباره این سفر می‌گویند.

حالا خانم شروین و خانم و شیرین و یک خانم دیگر که نام همسرش میلاد است و هر چند دقیقه یک‌بار از او نام می‌برد دارند درباره شکل شکم من صحبت می‌کنند و باهم اتفاق نظر ندارند که مادر باردار نوزاد پسر شکمش خربزه‌ای و تیز است یا مادر باردار نوزاد دختر. و من آخر از حرف‌هایشان دستگیرم نمی‌شود که خب خربزه را می‌شود از دو طرف تماشا کرد و تیزی شکم یا بزرگی در پهلو هر دو می تواند درست باشد که رفته‌اند سر بحث بعدی یعنی برق چشم‌ها!

یک‌هو همه‌شان خیره می‌شوند در چشم‌هایم و این‌بار اتفاق نظر دارند که چشمانم برق می‌زند!

خدایا! چرا کنار صندوق وقت انتخاب متخصص رنگ‌کار مو نگفتم کم‌حرف‌ترین لطفا!

و ماجرا ادامه دارد.

این‌که دختر بهتر است یا پسر؟

خانم شروین فرزند پسر باردار خواهد شد یا فرزند دختر؟

 و رای این‌که نوزاد باید پسر باشد اما سالم!

کم‌کم بقیه جز خانم شیرین که دارد بی‌دقت قلم‌مو را روی موهایم می‌کشد به صندلی‌هایشان زیر کولر گازی لم می‌دهند و درباره صندل‌هایی که خانم شروین قصد دارد یکی‌اش را انتخاب ‌کند نظر می‌دهند. بعد موضوع خرید پیراهن برای عروسی بیتا پیش می‌آید و بعد موضوع بافت و چند مساله دیگر که البته نظر خانم شروین با این‌که سنش از دو نفر دیگر کمتر است مهم‌تر است. احتمالا چون استادکار است.

چرا فکر می‌کردم زمانی که روی این صندلی نشسته‌ام و فرایند رنگ را طی می‌کنم می‌توانم این کتاب را تمام کنم؟

من هم با الیف شافاک رفته‌ام خانه عدالت خانوم و در همان نشیمن نشسته‌ام، اما مدام مجبورم برگردم به آرایشگاه و ناخواسته درگیر بحثی شوم که دوستش ندارم.

کتاب را می‌بندم و از پشت می‌گذارم روی کیفم. حوصله بحث راجع به عنوان زرد کتاب که بعد از عشق است ندارم. و تازه ممکن است مثل دفعه پیش متهم شوم که نویسنده‌ام؟ پس استاد دانشگاهم؟ پس حتما مجری تلویزیونم!

خدای من! نمی‌شود کتاب خواند و آدم معمولی بود؟

به زن‌های توی آیینه نگاه می‌کنم. اگر با کسی حرف نمی‌زنند و یا از زیر گردن در پیش‌بندهای سیاه ستاره‌ای نیستند، حتما گوشی موبایل در دستشان است.

پس اگر من الان ادعا کنم که مشاور ن در دیپلماسی خارجی ایران در پنج به علاوه یک هستم بدون دانش درباره اینکه چنین سمتی اصلا وجود دارد یا نه- باور می‌کنند. مگر اینکه خیلی زرنگ باشند و در همان گوشی‌شان چنین سمتی را جستجو کنند. و مگر پنج به علاوه یک هنوز مهم است برای کسی؟

کسی به من نگاه نمی‌کند. و حالا منتظرم چهل و پنج دقیقه تمام شود تا خانم شروین نظر کارشناسی‌اش را بدهد و ختم ماجرا را اعلام کند تا بروم طبقه دوم، پیش خانم مهناز و هرچقدر سعی می‌کنم نمی‌توانم بگویم شروین جون و مهنازجون و . -.

حالا لایه تازه‌ای از آرایشگاه را می‌بینم.

نی که از ال‌سی‌دی‌های سقف آویزان هستند.

اول چهره بدون آرایش و معصوم‌شان را نمایش می‌دهد و بعد تبدیل می‌شوند به عروس‌های عشوه‌گری که یا غمگین هستند و سیندرلایی با یک کفش، خیره شده به دورررر. و یا صاف زل زده‌اند به چشم‌هایت، انگاری قرض داشته‌ای و فراموش کرده‌ای. اگر راضی‌اند از بلایی که در این آرایشگاه سرشان آمده، چرا نمی‌خندند؟

کدام چهره قشنگ‌تر است؟

قبل از آرایش یا بعد از آن؟ بستگی دارد که زیبایی را معصومیت بدانی یا اغراق.

لب‌های بزرگ، بینی کوچک، مژه‌هایی به غایت بلند، گونه‌هایی که اشک رویشان سر نمی‌خورد، ابروهای کلفت، چشم‌های رنگی . .

چه کسی مشخص می‌کند این دختر زیبا و معصوم بدون آرایش با این معیارها زیباتر خواهد بود؟

البته که عوامل زیادی در این سلیقه موثر هستند، اما من هنوز فکر می‌کنم اگر قرار بود مردها تنها یک هفته محل زندگی‌شان را از زن‌ها جدا می‌کردند و چشم هیچ‌کدام‌شان به دیگری نمی‌افتاد، نوع پوشش و مصرف لوازم آرایش زن‌ها قطعا متفاوت بود. برای مردها چه اتفاقی می‌افتاد؟ من چه بدانم.

شروین خانم خیلی نزدیک می‌شود و اول گمان می‌کنم برای برق‌ چشم‌هایم اتفاقی افتاده، اما بعد می‌بینم که دارد ریشه موهایم را چک می‌کند و بعد می‌گوید عالی شد! سفیدها هم رنگ گرفت! و به شیرین خانم می‌گوید برود برای شستن.

دومین‌بار است که سرم را در این سرامیک‌های سیاه خم می‌کنم و می‌گذارم کس دیگری موهایم را بشورد. و حالا زن‌های دیگر متوجه شده‌اند که باردارم و کیف کتان گلدارم هم نمی‌تواند رازم را مخفی کند.

سعی می‌کنم از نگاهشان بخوانم که در مورد من چه فکر می‌کنند.

بیشترشان پری‌های غمگینی هستند که یا یاد تجربه زیسته‌ای افتاده‌اند و یا در حسرت تجربه‌ای از مقابلم می‌گذرند. اما در نگاه خیلی‌هایشان خشم هست. خیلی دوست دارم بدانم آن‌ها از چه خشمگین هستند و چه چیز بارداری آن‌ها را آشفته کرده است؟ نمی‌توانم.

حالا باید سشوار بکشم و از خانم شروین که مدام کار خودش را تحسین می‌کند و بقیه هم تایید تشکر کنم.

شده‌ام فاطمه سابق. با موهای همیشگی. با همان قیافه. و اگر دستم را روی شکمم نگذارم می‌توانم فکر کنم یک روز معمولی یوسف را گذاشته‌ام مهد و آمده‌ام موهایم را کوتاه کنم.

انگار نه انگار نه ماه آیینه هر روز موهای مرا خاکستری کرد و با چپ و راست کردن فرق سرم هم اتفاق تازه‌ای نیفتاد.

موهایم صاف می‌شود و کارم تمام.

شروین خانم تبریک می‌گوید به هنر خودش و آرزو می‌کند اگر دوست داشتم دفعه‌های بعد بازهم پیش او بروم.

بقیه هم خداحافظی می‌کنند و یادشان می‌رود برای زایمان راحت و سلامتی نوزاد و عاقبت بخیری‌اش هم یک دعایی کنند.

من با موهای رنگی دوباره شبیه خودم شده‌ام. گیرم کمی اضافه وزن دارم.

 

 



فکر می‌کنم از وقتی غیر از همسرت هرکس دیگری فهمید بارداری، دیگر همه کودکت مال تو نیست.

 تو او را با همه کسانی که می‌دانند شریک شده‌ای. نه فقط در دوست‌ داشتن. در تربیت هم. و در مالکیت. و در قضاوت. و در همه چیز.

فقط کافی است رازت را بگویی.

بعضی از ما تحمل پنهان کردن این‌همه شعف و هیجان را نداریم و از زیر سقف آزمایشگاه و کاغذ آزمایش به دست داریم به نزدیکان‌مان تلفن می‌کنیم.

بعضی از ما دلمان می‌خواهد تا آخر این راز را نگه‌داریم. مثلا بار اول دلم می‌خواست در سرزمینی دیگر زندگی می‌کردم. و وقتی فرزندم دنیا می‌آمد به وطنم بر می‌گشتم.

همه‌ی نه ماه تمام بارداری‌ام را به همراه شیرینی‌ها و سختی‌هایش برای خودم می‌خواستم.

دلم می‌خواست چالش خودم را فقط به همراه همسرم طی کنم.

انگار اگر موفق می‌شدم همه این راه را تنها بروم، هیمالیا را بالا رفته بودم. یا عرض فلان دریا را شنا کرده بودم. یا دور کره زمین را رکاب زده بودم. یا حاجی شده با حج مقبول!

اما من در سرزمین خودم بودم و رازم هر روز بزرگتر می‌شد. آن‌قدر که خودش، خودش را فاش می‌کرد.

بعدها فهمیدم ن بسیاری مثل من بودند. اما چرا؟ چرا آن‌ها هم دوست داشتند این مسیر را تنها بروند و با نتیجه برگردند؟

برای برخی حیا بود. و القا عرف که بخشی از ماجرا را جنسی نگاه می‌کرد. پس باید در سکوت می‌ماند.

برای برخی هراس باز از دست دادن. که تحمل رنج از دست دادن برای خودشان دوتا راحت‌تر بود و لازم نبود مورد ترحم دیگرانِ مهربان باشند و یا بخواهند آن‌ها را هم تسلی بدهند.

برخی دلشان می‌خواست زندگی‌شان در این نه ماه روال عادی‌اش را طی کند و مثل یک بیمار با ‌آن‌ها برخورد نشود.

و برای برخی احساس مالکیت. مگر منِ زن چندبار فرصت داشتم چنین گنجی داشته باشم که دلم بخواهد خیلی زود با دیگران تقسیمش کنم؟

و برخی شاید کسی را نداشتند که مایل باشد این راز را بداند.

ما آدم‌ها بالاخره بسیاری از رازهایمان را شریک می‌شویم، چون برای تنها زندگی کردن در جزیره ساخته نشده‌ایم.

حتی اگر دلمان نخواهد هیچ‌وقت از جزیره بیرون بیاییم، همیشه یک چشممان به دریا است، شاید قایقی گذر کرد.

و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم در جزیره آزادتر بودیم، یا در میان مردمی که دوستمان دارند.

و تو همه رازهای عالم را می‌دانی!

خودت، تنهای تنهای تنها!



 

یک رفیق تازه پیدا کرده‌ام،

شب!

می‌گویم رفیق تازه، چون آدم به کسی که پیش از این از او بسیار رنجیده رفیق نمی‌گوید.

به کسی که از صبح می‌دانسته بالاخره می‌رسد، اما منتظر آمدنش نبوده. به کسی که ماندنش آن‌قدر طولانی شده که نفسش را بند آورده، کابوس بیداری‌اش شده و گمان می‌کرده که او چقدر با همگان مهربان و نوازشگر است و با او غیرمنصفانه رفتار کرده است.

امشب تصمیم گرفتم با او رفیق شوم.

مثل آدمی که بالاخره تصمیم می‌گیرد یک قوری کوچک دم‌نوش نعنا و نبات دم کند و ببرد دم در خانه همسایه‌ که شب‌ها ساز ناکوکش را تمرین می‌کند. شاید من اثر جادویی این موسیقی که می‌نوازد را نمی‌شناسم و باید ذائقه‌ام را به تست کردن طعم‌ها و تجربه‌های تازه ورز دهم.

مگر من بیست سال پیش می‌توانستم یک قلپ بیشتر از دوغ و گوشفیل تست کنم؟ یا کمپوت آلو‌ئه‌ورا را با لذت بخورم؟ ذائقه‌ام همیشه نماند آن‌طور که بود.

گیرم که سرم از خستگی گیج برود و اکسیژن کم بیاورم و همه چند صفحه‌ای که خواندم اصلا نفهمم، و صبح به هرچه نوشتم بخندم.

من و شب حالا حالاها با هم کار داریم، پس این چه جنگی که پیش گرفته‌ام و خودم را کلافه کرده‌ام؟

باید یک لیست از فعالیت‌های مشترکی که می‌توانیم با هم انجام دهیم، بنویسم. چند فیلم و سریال دانلود کنم. چند کتاب زرد بگذارم با هم بخوانیم. قلم‌مو‌های آبرنگم را از جعبه در آورم و بالاخره طرح قابی که می‌خواستم برای بچه‌ها بکشم روی کاغذ بریزم. چند موسیقی خوب لیست کنم. ذکرهایی که در مفاتیحم همیشه های‌لایت کرده‌ام روی یک کاغذ بنویسم تا با هم تکرار کنیم. قرآنم را تمام کنم.

اووووه! چقدر کار داریم ما!

و همین‌ها هم که نیست. گاهی می‌توانم اتو را روشن کنم و باهم غیبت روز را بکنیم. هسته‌های آلبالوهای یخچال را که دارد خراب می‌شود در آوریم، مربا کنم و درباره شیوه‌های تربیت درست و گندهایی که زده‌ام حرف بزنیم. اصلا کنار هم بنشینیم و هرکدام کار خودمان را بکنیم، بی‌کلمه و حرفی.

اما خب من که می‌دانم اگر با شب رفیق شوم، برای روز توانی نخواهم داشت و همان بیداری و معاشرت با شب می‌تواند اکسیژن روزم را بسوزاند و از من موجودی بسازد که رفاقتش با جاذبه و زاویه دیدش با خط افق بیشتر از همیشه خواهد بود.

باید برای وفاداری و رفاقتم با روز هم فکر دیگری کنم. من حالا مادر دو زمانم، روز و شب!

برای رفاقتم با روز، فردا فکر می‌کنم.

 

 

 

 



تا ده روز پیش رو، دیگر باردار نیستم.

وارد فصل تازه‌ای از زندگی می‌شوم.

وارد کشوری دیگر. شاید هم بتوان گفت کشوری که شش سال پیش یک‌بار به آن وارد شدم. اما نه. من همان آدمم، همان مسافر. اما این جغرافیای مادری است که تغییر کرده است. و من هم متناسب با شرایط اقلیمی آن تغییر خواهم کرد.

بسیاری از روزهای این نه ماه (بخوانید نه ماه تمام! یا حتی ده ماه! و این زمان، شب‌ها طولانی‌تر است و کاری به

گردش زمین دور خورشید و خودش را هم ندارد باور کنید!) روزهای آسانی نبوده. و لااقل نگرانی‌هایی داشتم و داشتیم و هنوز هم تمام نشده.

من در این بارداری، تازه آدم دیگری بودم. جنس نگرانی‌هایم، زاویه دیدم به این تغییرات فیزیولوژیکی و اجتماعی متفاوت شده بود و هست. و افسوس می‌خورم که چرا یک کار پژوهشی خوب در این باره نکردم.

شاید چون در این چند ماه چالش‌های جدی دیگری داشتم که اصلا وقت فکر کردن به بارداری برایم نگذاشته بود. و یک ماه است که اوضاع نسبتا آرام شده و می‌توانم فکر کنم به اینکه راستی من باردارم!

و این شاید زمان کمی بود برای سازگار کردن خودم با تغییرات مربوط به هویتم، بدنم و روابطم و البته فرزندم و خانواده‌ام.

اما دیشب به یک نکته مهم توجه کردم. وقتی آن‌قدر درد داشتم که فکر می‌کردم شاید باید زودتر به بیمارستان برویم، یک چیز خیالم را راحت می‌کرد. قرار بود سزارین شوم و خبری از دردهای مرگ‌بار زایمان طبیعی نبود. -من علیرغم تلاشم برای زایمان طبیعی، در زایمان اول سزارین شدم. و فهمیدم که چقدر سزارین بهتر از زایمان طبیعی بود! این البته نظر من است و به هیچ‌کس هم تعمیم نمی‌دهم و توصیه نمی‌کنم.- از اینکه این‌بار لازم نبود صدها مقاله درباره زایمان طبیعی یا سزارین بخوانم، خوشحالم! از این‌که این‌بار بار روانی جامعه را که باور دارد زنی که زایمان طبیعی می‌کند قهرمان است، تهدیدم نمی‌کند و اصلا برایش مهم هم نیست من چه خواهم کرد، خوشحالم! از اینکه لازم نیست با آن‌همه درد و استرس بدنم را ده‌ها ماما و پزشک معاینه کنند و دستگاه‌های مختلفی را رویم امتحان کنند و من حدس بزنم الان دارد چه اتفاقی‌ می‌افتد و بازهم نفهمم، خوشحالم!

چه بار روانی سنگینی دارد این شیوه زایمان!

و  انتظار جامعه که تو را هیچ‌وقت عصبانی نبیند و گرنه قضاوتت می‌کند که لیاقت مادری نداری و حیف مادر که به تو می‌گویند.

و انتظار دارد که لباس و چادر خودت و صورت و لباس فرزند/فرزندانت همیشه تمیز باشد، وگرنه قضاوتت می‌کند بویی از نزاکت نبرده‌ای.

زمان شش سال گذشته و من هم بزرگتر شده‌ام.

حتما خودم هم که یک‌روز روی کرسی قضاوت دیگران نشسته بودم، اما حالا می‌دانم که از یک لحظه پیش این آدم خبر ندارم. چه برسد به اتفاق‌هایی که در طول دوران زندگی‌اش برایش افتاده.

من فقط می‌توانم خودم را مدیریت کنم. و سعی کنم در مقابل قضاوت معمولا بی‌رحمانه دیگران نفس عمیق بکشم.

اصلا انگار من تازه وارد به این کشور زبان این مردم را نمی‌دانم!

مادری اینطوری راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر است.



یوسف برای ساختن منگوله های بادبادکش کمک لازم دارد.

یحیا شیر می خواهد و با بلندترین صدایی که می‌تواند از حنجره کوچکش در آورد فریاد می‌کشد.

من گرسنه ام و هنوز صبحانه هم نخورده ام.

تلفن مرتب زنگ می خورد.

هرکدام از ما نیازی دارد و احساسی. کدامشان اولویت دارند؟

خیلی فرصت فکر کردن ندارم. یکی را شروع می‌کنم و سعی می‌کنم بقیه را همراه با آن پیش ببرم.

روزها را روی میز گرد ناهارخوری زندگی می‌کنیم. یحیا را روی تشکش می‌گذارم و بعد همه چیز را به آن‌جا منتقل می‌کنم. شیشه، ک، تلفن، لب تاب ( که ممکن است تا چند روز استندبای بماند و یک متن ساده را هم تمام نکنم)، وسایل نقاشی، کتاب‌های یوسف، کتاب خودم، جعبه دستمال کاغذی، موبایل و گاهی هم وسایل کاردستی.

دارم از اعضای بدنم بیشترین استفاده را می‌کنم و از در همان حال مغزم را تحسین می‌کنم که این‌همه قدرت سازگاری دو نیمکره‌اش را برایم فراهم کرده. با یک دستم شیر می‌دهم. با دست دیگرم مجله نبات را برای پسر می‌خوانم، با پا کتاب خودم را خیلی نامحسوس از زیر دست و پا بیرون می‌کشم و . .

خلاصه که دارم که سی‌سی زندگی می‌کنم. ۳۰ سی سی شیر می‌دهم، بادگلو می‌گیرم. فر را روشن می‌کنم و غذای دوست داشتنی پسر بزرگ را داخل آن می‌گذارم. یک تلفن فوری را پاسخ می‌دهم. یک نگاه تند و سریع به پیام‌های موبایلم و ۳۰‌سی‌سی بعدی را آماده می‌کنم.

پسر کوچک دارد هوشیار می‌شود و دلش می‌خواهد بیشتر بیدار بماند. اگرچه نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد با او صحبت کنم.

مادرهایی که فرزند دوم دارند می‌گویند این روزها به سرعت می‌گذرد. فعلا که این بیست روز خیلی هم راحت نگذشته، اما دارم به توانایی‌های تازه‌ام پی می‌برم. یعنی اگر سه تا بچه داشتم چقدر توانا بودم!

 


تا چند هفته دیگر ساعت ۱۲ روز جمعه از جا می‌پرم که وااای من الان در اتاق عمل بودم و داشتم با خیال راحت که هیچ‌کدام از عزیزانم صدایم را نمی‌شنوند و بدون سانسور از درد وحشتناکی که ۱۲ ساعت بود شروع شده بود فریاد می‌زدم!

و همه جزییات را به یاد می‌آورم که وقتی یکی از دردها ساکت شد آمپول را تزریق کردند و بعد دست‌هایم را صلیب‌وار با یک تسمه سیاه محکم بستند و بعد پرده‌ آبی را جلوی صورتم نصب کردند و اکسیژن و این سوال که پاهایت را حس می‌کنی؟ حس نمی‌کردم. اما آن آسودگی زایمان اول را هم نداشتم.

آن دفعه هم درد کشیده بودم. نه این‌قدر طولانی. ام وقتی تزریق انجام شده بود احساس می‌کردم دارم روی دریایی از ابر راه می‌روم. و اگر این حس رهایی شبیه همان حسی بود که یک معتاد تجربه می‌کند به هر معتادی حق می‌دادم که معتاد بماند!

مجبور بودم به دکتر هوشبر جوانی که کنارم ایستاده بود اعتماد کنم. تا می‌گفتم حس خوبی ندارم، ادامه می‌داد سرت درد گرفته و دهانت تلخ شده! الان این آمپول را در سرمت می‌زنم بهتر می‌شوی. تا می‌آمدم دوباره حرف بزنم می‌دانست حس تهوع دارم و یک چیز دیگر تزریق می‌کرد و بعد یک اتفاق تازه می‌افتاد. و این قصه تا اذان ظهر ادامه داشت.

یحیا را که بردند دیگر حال ذکر گفتن و دعا کردن هم نداشتم. انگار مغزم هم داشت بی‌حس می‌شد. نفسم با اکسیژن هم خوب نمی‌آمد و فکر می‌کردم اگر این اولین و آخرین باری باشد که یحیا را دیدم چی؟ آماده‌ای برای مرگ فاطمه؟ قرار نیست در موقعیت حساب شده‌ای سراغت بیاید. اما می‌خواستم زنده بمانم. عمیقا دلم می‌خواست زنده بمانم و خودم را زود از ریکاوری رها کنم و به بچه‌ها و همسر و خانواده‌ام بپیوندم.

 اتاق عمل که خلوت شد و به طرز ناگهانی جز چهار نفر کس دیگری نماند (از روی صداها این رقم را حدس می‌زدم) می‌توانستم صدای هوشبر جوان را بشنوم که به همکار خانمش می‌گفت سربازی‌اش را رفته و ماشینش را هم قبل گرانی‌ها خریده. و حالا انگار می‌خواست در یک آزمون شرکت کند یا جایی پذیرش بگیرد. در دلم می‌گفتم چقدر از دختر و پسری که یک قدم با من فاصله دارند دور شده‌ام! که من داشتم روزهای بعد از بهبودی و تنها شدن با یک نوزاد چند روزه و یک پسر شش ساله را تصور می‌کردم در حالی‌که بخیه‌هایم هنوز کاملا خوب نشده بود و یک کار نیمه تمام را هم باید تمام می‌کردم و تحویل می‌دادم.

جمعه ساعت ۱۲ ظهر ۲۸ مرداد با همه سختی‌ها و آسانی‌هایش تمام شد. و نمی‌دانم این احساس هفته آینده هم درگیرم می‌کند یا با نوشتنش رها شدم از آن.

چیزی که می‌دانم این است که آدم خیلی قوی است! خیلی خیلی قوی!

می‌تواند بعد از آن‌همه درد زنده بماند!

و شاید دلیل اینکه حاضر می‌شود یک درد را دوباره تجربه کند، فراموشی است.

و یا امید به این‌که این نیز بگذرد!»

اما درد تمام شد؟ یا شکلش دایم تغییر می‌کند؟



 

فردا روز شیر مادر است.

این روز برای من که نمی توانم فرزندم را شیر دهم مثل روز عصای سفید است. من هم به نوعی احساس معلولیت می‌کنم. و اگر یک روشن‌دل از نام‌گذاری این روز خوشحال باشد من هم هستم.

تازه دوازده روز گذشته است و با تجربه قبلی‌ام می‌دانم باید خیلی صبور باشد. این تازه اول سوال خودت شیرش نمی‌دهی؟» است. و سوا‌ل‌هایی مثل چطور دلت آمد؟» یا کلماتی مثل حیف!» که هرچقدر هم قوی باشم می‌تواند دلم را آتش بزند!

  کاش این‌بار این‌قدر جسارت داشته باشم که بگویم بدن خودم است، فرزند خودم است، پس به شما ربطی ندارد که چه می‌کنم.

چرا اجازه می‌دهم ‌آن‌که نامش جامعه است این‌همه از بدن من بپرسد و بداند؟ و تازه قضاوتم هم کند.

این جامعه معمولا بعد از زایمان به شما زنگ می‌زند و ۱.  قدم نورسیده را تبریک می‌گوید (راستی چرا همه از انسانی که زاده شده با عنوان نورسیده» نام می‌برند؟ غالب تبریک‌ها با همین جمله شروع شد. و مگر ما در ادبیات غنی خودمان واژه‌های دیگری که شاید هم بهتر باشد نداریم؟). ۲. بعد حال نوزاد را می‌پرسد و ۳. اگر خیلی دقیق باشد وضعیت زردی. ۴. و اگر خیلی مذهبی باشد زمان ختنه کردن و ۵. بعد یا قبل حتما از شیری که می‌خورد خواهد پرسید. به نفع‌تان است که خودتان شیر بدهید! و ۶. سوال بعدی در مورد کیفیت و کمیت شیر است. پاسخ که دادید ۷. توصیه‌های و پیشنهادهای افزون و مقوی شدن شیر شروع می‌شود. اینکه چه بخورید و چه نخورید و چه بکنید و چطور شیر را به جریان بیندازید. ۸. بعد اگر زمان مکالمه طولانی نشده باشد و صدای گریه نوزاد تا آن زمان در نیامده باشد از حال فرزند دوم و چگونگی کنار آمدن با نوزاد تازه را هم جویا می‌شوند. ۹. اگر جزییات برایشان خیلی اهمیت داشته باشد از چرایی انتخاب نام فرزندتان هم می‌پرسند و ممکن است اطلاعاتی داشته باشند که تاکنون نمی‌دانستید. ۱۰. درصد بسیار کمی از افراد جامعه که با شما تماس گرفتند یا به دیدارتان آمدند حال خودتان را با جزییات خواهند پرسید. از دردهای زایمان، دردهای پس از آن، ضعف و خستگی، اینکه می‌توانید بخوابید و خوب غذا بخورید؟ ۱۱. و همین درصد معمولا توصیه‌های دلگرم کننده‌ای برای سلامت حالتان می‌دهند که ممکن است فرصت نکنید به آن‌ها هم عمل کنید اما وقتی می‌شنوید کسی این وسط دارد به خود شما هم اهمیت می‌دهد خوشحال می‌شوید. ۱۲. و از آن درصد دوباره درصد بسیار کمتری پیشنهاد می‌کنند که برایت غذا بیاورند، فرزند اول را ببرند گردش تا زمانی را برای خودتان داشته باشید و می‌گویند می‌توانی روی کمک آن‌ها حساب کنی. من قطعا چنین نمی‌کنم اما دلگرم می‌شوم به شنیدن صدایشان.

مامان حال شیرم را نپرسید و هروقت به من رسید چیزی داد بخورم که خودم قوی شوم.  شاید چون خودش این روزها را سپری کرده بود. و شنیده بود و بغض کرده بود.

و همسرم که همیشه گفت خودت را اذیت نکن. و چند نفر از دوستانم. و مادربزرگم که قبل از زایمان مدام می‌گفت باید کاچی بخورم تا دوباره همانی شوم که بودم. و همین. خب انگار کم هم نبودند!

پس چرا من اینقدر دردم آمده؟

کلافه‌ام از پیام‌های بهداشتی و سلامتی که مرا از آینده‌ای پر از بیماری برای یحیا خبر می‌دهند؟ چون شیر مادر نخورده پس باید هرجور مریضی را تاب بیاورد و زنده بماند؟

خسته‌ام از این‌که در بدن خودم گیر کرده‌ام و شیر لنگری شده که مرا برای ساعت‌های طولانی یک‌جا می‌نشاند و اجازه نمی‌دهد هیچ کار دیگری انجام دهم؟

نگرانم بخاطر از دست دادن منزلت اجتماعی که اگر شیر می‌دادم کسب کرده بودم و حالا باید در یکی از دسته‌های مادر بی‌محبت، مادر بی‌عرضه و یا مادر سهل انگار معرفی شوم؟

غمگینم که آن رابطه بدون واسطه را با کمک شیر دادن با فرزندم از دست می‌دهم؟

شاید همه این‌ها با هم و حتما آخری بیشتر.

اما یک چیز دیگر هم هست. خشمگینم از قالب‌ها و چارچوب‌هایی که جامعه برای من و بدنم بسته و تعیین کرده که چه چیز درست و چه چیز نادرست است. از خط که بیرون بزنم برچسبم می‌زند.

ما تاب می‌آوریم همانطور که تا امروز تاب آورده‌ایم. اما اگر دردهایمان را بنویسیم و روایت کنیم از انتزاع بیرون می‌آیند. بعد می‌توانیم خوب نگاهشان کنیم و از خودمان بپرسیم برای به دست آوردن و نگهداشتن کدام ارزش چنین رنجی را تحمل می‌کنم؟ شاید باید جای ارزش‌ها را عوض کرد. و نه اینکه درد نکشید و رنج نبرد. برای ارزشی که اولویت بالاتری دارد رنج کشید. و راه پیروزی را پیدا کرد.

نوشتن حال مرا بهتر می‌کند. تکلیفم را گاهی با خودم روشن می‌کند. البته که گاهی هم فریبم می‌دهد. اما صراحتی که در واژه‌ها هست را نمی‌توان انکار کرد.

 

 


فکر می‌کنم آن‌قدری که مهم است جان آدم جور باشد، مهم نیست جسم آدم چقدر دارد رنج می‌کشد.

دیروز سخت بود. و فقط ذوق ذوق بخیه‌ها نبود که سختش می‌کرد، یا درد یک سوراخ کوچک که افقی پخش می‌شد. یا بی‌خوابی.

دیروز سخت بود چون من اجازه داده بودم یوسف ده ساعت تلویزیون تماشا کند. و این دو واژه ده ساعت» ذهنم را رها نمی‌کرد و اشک به چشمانم می‌آورد. ناهار هم خوب نخورد. عصر هم نخوابید و چشم‌هایش دودو می‌زد. خسته و کلافه‌ هم شده بود و این یعنی باید منتظر رفتارهای ناخوب کنترل نشده می‌بودم و بیشتر خودم را کنترل می‌کردم.

در این بین بازی هم کرده بودیم. یک بازی رومیزی که همیشه دوست داشت و من طفره می‌رفتم چون دستورالعملش زیادی غیرقابل فهم بود. پسر گفت خب بیا روش بازی را خودمان بسازیم! راست می‌گفت. چرا مغزم را روی یک کاغذ بسته بودم و نمی‌گذاشتم راه تازه‌ای را پیدا کند؟

با همه این‌ها روز کش می‌آمد و شب طولانی می‌شد و ساعت ازدوازده گذشته بود و بخشی از مغزم را جایی جا گذاشته بودم که تازه یحیا بیدار شد.

خوشحال، گرسنه، سرحال!

آه فرشته مهربان! با چوب جادویت بیا و بی‌بی‌دی با‌بی‌دی بووو کن. لباس تمیز تنم کن، موهایم را با یک کریپس جمع کن، ساعت را بردار ببر که نبینم چقدر بیدارم و چقدر فرصت دارم بخوابم و کتابم را دستم بده.

فرشته مهربان نیامد اما من زنده ماندم. و بالاخره کتابی را که شروع کرده بودم تمام کردم. و هنوز یحیا داشت شیر می‌خورد.

آن یکی کتابم با من چهار متر فاصله داشت و دست نگرفته می‌توانستم تصور کنم گراف کاغذش چقدر سنگین است و چطور باید یک دستی روی هوا بخوانمش!

همان کتاب تمام شده را ورق زدم. هنر ظریف بی‌خیالی». دوستش داشتم و نداشتم. یک حرف‌هایی را رک و پوست کنده توی رویم می‌گفت. اما ادبیاتش محترمانه نبود. برای همین باور نمی‌کردمش. و لحن نویسنده همیشه برایم مهم بوده.

بیشتر امروز را اما خوب گذارنده‌ایم. اگرچه شبکه پویا کمکم کرده و من سعی کرده‌ام زیادی حرص نخورم. اما آرد بازی هم کردیم. توپ بازی هم. کارتن هم دیدیم. بعدش هم جاروبرقی کشیدیم و دستمال و حالا پسرها رفته‌اند خرید.

صدای کولر می‌آید و کیبورد و نفس‌های یحیا.

کمی دیگر صدای یوسف می‌آید که دارد چیزی را برای بابا توضیح می‌دهد. فاصله صدا کم‌کم نزدیک می‌شود. و فاصله سکوت از من دورتر. می‌دانم که بخشی از نیمه شب را خواهم داشت. یادم باشد کتاب و دفتر و خودکارم دم دست باشد.

 

پ.ن. رسید. خریدها را به در می‌زد که دستش پر بود.در یک دست کوچکش دو کیسه خرید داروخانه و در دست دیگرش سه شاخه نازک گل‌های وحشی که احتمالا از کنار پیاده‌رو چیده! زندگی همیشه یک چیز شگفت توی مشتش برایم دارد! از خودم می‌پرسم به این‌همه زحمت و سختی می‌ارزید؟ می‌ارزید!



دلم می خواست اولین نمازم را بعد ده روز با بغض نمی‌خواندم.

در دو گانه نجسی و پاکی.

خدایی که شکرانه مرا بعد از غسل در این حال می‌پذیرفت چند دقیقه بعد در آن حال هم می‌پذیرفت.

من همان آدم بودم و او همان خدا.

این آداب دردناک و گاه تحقیرآمیز حتما از جانب او نبود.

که او به رحمت و شفقت معروف است و این همه سختی را در یک فرمول پیچیده برای من که هنوز هم درد دارم و وقت ندارم گاهی یک لیوان آب بخورم و یا یادم نمی‌آید آخرین بار که غذایم را خوب جویدم و قورت دادم کی بود، نمی‌خواهد.

از صبح که وسط آن‌همه کار زنگ زده‌ام دفتر مرجع تقلیدم و نماینده خانم همه چیز را برایم توضیح داده و من هی سعی کردم بپرسم چرا؟ و مگر می‌شود؟ پس این چی؟ در این موقعیت که نمی‌شود! و ایشان همان حرف‌های خودشان را تکرار کرده‌اند، بغض دارم.

و خشم! احساس می‌کنم بعد از ده روز که تقریبا بدون درد نگذراندم، تنبیه شده‌ام!

بخاطر اشتباهی که نمی‌دانم چه بود. زایمان؟ بدون زایمان و بدون شکافته شدن بدنم چطور می‌توانستم مادر شوم؟ من به کدام گناه باید این‌همه آداب انجام دهم در حالی‌که فرصت ندارم موهایم را شانه کنم؟

آن خدایی که شناختم مهربان‌تر است و این قانون‌گذاران یا زن نبوده‌اند و یا اگر بودند و مادر شدند و آن‌هم چندبار، ضروری می‌دانند این سختی‌ها نسل در نسل جاری شود و بماند.

آیا این‌همه درد برای ن کافی نیست که نیاز به تزریق درد بیشتر آن‌هم در موقعیتی شبیه موقعیت بعد از زایمان نباشد؟

و کاش روزی برسد که هویت من، احساس من درباره خودم و بدنم اینقدر در دو سر طیف نجس و پاک در جریان نباشد.



دیوانه‌ام که بجای اینکه نوبتم را بخوابم نشستم و می‌نویسم! 

اما کم پیش آمده این‌همه تشنه نوشتن باشم. یادم نمی‌ماند آخرین‌بار کی آب خوردم، اما کلی واژه دارم برای نوشتن. و یا دستم آزاد نیست، یا دفترم دور است از من، یا مدادم افتاده روی زمین. و همه این‌ها یعنی یک سوژه دیگر به سوژه‌هایی که می‌خواستم ثبت‌شان کنم اضافه شده.

باید بگویم که مادری با تولد فرزند دوم کلا عوض می‌شود. همه چیز تغییر کرده است. همه ما تغییر کرده‌ایم. آستانه تحمل‌مان، سلیقه‌مان، ذایقه‌مان. و من این چند روز بیشتر مشاهده‌گر بودم.

یوسف که ماکارونی دوست داشت! همیشه از کتاب خواندن استقبال می‌کرد! این بازی را دوست داشت.

فعلا برای خیلی از مشاهداتم و چالش‌هایی که هست ایده‌ای ندارم. اما خوشحالم از چیزهایی که خواندم. قدرت پیش‌بینی‌ام را بالا برد. البته که اول راه هستم و مادری در هر خانه‌ای یکجور است. اما راستش آخر شب که می‌شود خودم را تحسین می‌کنم. فعلا! تاب‌آوری‌ام را. موقعیت‌هایی که می‌توانستم داد بزنم و نزدم. اعتماد نکنم و کردم و از دور مواظب بودم.

نگاهم را که کمتر سرزنش‌گر باشد.

و هروقت جای بخیه‌های سمت راست تیرررر می‌کشد و جای آمپول اپیدوارل هم و مهره‌های کمر آشوب می‌کنند و انگشت شصت سمت راست بی‌قراری، به خودم دلداری می‌دهم که می‌گذرد! به این فکر کن که حالا چهار نفریم!

امروز از ظهر لب تابم روی میز باز بود. اما فقط توانستم یک پرسشنامه ساده را پاسخ دهم و یک حساب مالی ساده را به سرانجام برسانم. همین!

انگار یک مورچه روی سطح شیب‌داری که با روغن (یا هر چیزی که مورچه‌ها روی آن سر می‌خورند) آغشته شده باشد.

اما خب بالاخره توانستم حمام کنم، موهایم را مرتب کنم، رژ بزنم و باز هم برای پسر کتاب بخوانم و همزمان شیر بدهم.

حالا کم هستند لباس‌هایی که سمت چپ شانه‌شان سفید نشده باشد. اما خودم را اینطوری دوست دارم. با چشم‌هایی که از بی‌خوابی گود رفته، موهایی که از زیر کریپس بیرون آمده و رژی که دیگر چیزی از رنگش باقی نمانده.

فردا روز دیگری است. و کلی اتفاق تازه قرار است بیفتد که تابحال هیچ‌کدامش را تجربه نکردم.

کسی در من می‌گوید برو بخواب! فردا چند ساعت است که شروع شده!

 

 



آدم‌ها دردهایشان را می‌شناسند. حتی اگر شش سال از آخرین تجربه درد گذشته باشد.

پنج شنبه هفته پیش درد شروع شد. انکارش کردم. وقتش نبود. اما ته ذهنم می‌دانستم که همان است که یکبار تجربه‌اش کردم. کیفم را آماده کردم. نیمه شب تمام شد. خوابم برد. صبح اما شروع شد. زیاد شد. و پرتکرار.

راهی شدیم. وقتی رسیدیم دردها جدی‌تر شده بود و تعجب من هم. قرار بود سزارین شوم و نه آن روز.

دکتر تشخیص داد برویم برای عمل. با پزشکم تماس گرفتند. بیست دقیقه قبل در اتاق عمل حاضر بود. همه چیز سریع پیش رفت. و آرام. و بدون برنامه.

آن‌قدر که حالا وقتی به هفته پیش فکر می‌کنم خواب می‌آید به نظرم. یک فیلم مستند کوتاه کم اضطراب. انگار نویسنده سناریو خواسته همه چیز در کمال آرامش پیش برود. و مثلا اسمش را گذاشته باشد شروع قصه چهار نفره ما!

و هیچ‌کس هم جز در سینما تجربه نرود تماشایش کند. که آدم‌ها هیجان می‌خواهند. یا قصه‌ای متفاوت. یا پایانی پیش‌بینی ناپذیر.

اما فقط کسانی که داشتن دو فرزند و بیشتر را تجربه کرده‌اند می‌دانند که این فصل، تازه است. و همه چیزش با تجربه فرزند قبلی فرق می‌کند.  و من تازه اول راهم! بی تجربه، ناخوانده قصه، اما امیدوار.

جانم هم دارد جور می شود.

روزهای اول احساس می‌کردم دایم همه چیز شکمم از این طرف می‌ریزد آن طرف. سرفه یا عطسه چاقوهای تیزی بود که از درون می‌شکافت و بدون خونریزی مرگ را جلوی چشمم می‌آورد و دردش تا ساعت‌ها باقی می‌ماند.

کتف راستم اسپاسم شده بود و انگار نفس باید از تونل درد رد می‌شد و به مقصد می‌رسید.

اما هر روز درد مثل مسافری که از سفرش خسته شده بود، کم‌توان‌تر می‌شد و امروز می‌بینم که چمدانش را جمع کرده و عازم رفتن است. گیرم مسواک و روبالشش را هنوز بر نداشته، اما ساکش را بسته. دلم برایش تنگ می‌شود؟ شاید.

و برای شب‌ بیداری‌های بلند بارداری؟ نه به این زودی.

اینکه کنارم هست و می‌توانم تماشایش کنم خیلی بهتر از وقتی است که درونم بود. وقتی یوسف دنیا آمد چنین احساسی نداشتم. می‌خواستم تا وقتی که می‌توانم نگهش دارم. انگار اگر بیرون نمی‌آمد جایش امن بود. بیماری که می‌آمد مرا دچار می‌کرد. جنگ که می‌شد گلوله به من می‌خورد. حرف‌های غم انگیز دل مرا می‌شکست و او مصون می‌ماند و . .من سپر بلای او می‌شدم.

شش سال گذشته و حالا بیش از قبل می‌دانم من نیستم که محافظش هستم. خدا است که از این مخلوق ناتوانش محافظت می‌کند. وگرنه من گاهی از این طفل هفت روزه ناتوان‌ترم!

دستم را روی شکمم که کمی عقب‌تر رفته می‌گذارم و به خودم می‌گویم دیگر باردار نیستم!

سفر بارداری تمام شد.

اما سفر دوباره مادری تازه شروع شده است. سفر دوباره زن شدن انگار. فصل تازه!

می‌خواهم این‌بار پذیرا باشم. سنسورهای حساسیتم را روی درجه پایین‌تر تنظیم کنم و بیشتر لذت ببرم.

نتیجه چه خواهد شد؟هیچ نمی‌دانم. و فقط می‌توانم خودم و خانواده‌ام را به خدا بسپارم.

از این پس به امید خدا از فصل تازه زندگی‌ام خواهم نوشت.

 



دو روز بعد از زایمان یکی از قشنگ‌ترین لباس‌های بچه را تنش کردیم تا پیش دکتر کودکان برویم.

وقتی او آماده روی تخت به خواب رفته بود نوبت لباس پوشیدن خودم شد.

یادم هست همین‌که آمدم شلواری که تا هفت ماهگی می‌پوشیدم، بپوشم و کمرش با فاصله زیادی بسته نشد به شدت گریه کردم.

با خودم فکر می‌کردم من که زایمان کردم! و یک بچه انسان را دنیا آوردم و دکتر هم گفت که رحم شب اول جمع شده است. پس چرا نباید بتوانم شلوار پیش از بارداری که هیچ، کمر شلوار هفت ماهگی  را ببندم؟

انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. و همه قوانین منطقی دنیا اشتباه از آب در آمده بود. انگار دیگر نمی‌توانستم به هیچ قانون ساده‌ای نظیر از نقطه الف با این کیفیت می‌رسیم به نقطه ب، اعتماد کنم.

نمایش ترومن شده بود، وقتی که پروژکتور از آسمان جلوی پای خودم سقوط کرده بود. من خورده بودم به دیوار آبی استادیو! چرا هیچ‌کس پیش از این به من نگفته بود؟ و وقتی من چنین مساله‌ ساده‌ای را نمی‌دانستم، دیگر چه چیزهایی بود که نمی‌دانستم؟ من قرار بود روز و شب‌هایم را به عنوان یک مادر چطور طی کنم؟

کتاب‌هایی که خوانده بودم، وبلاگ‌هایی که مرور کرده بودم، صفحه‌هایی که سر زده بودم، هیچ‌کدامشان آن‌قدر ساده و شفاف این‌ها را به من نگفته بودند. و این تازه اول راه پر اشکی بود که طی کردم.

دیروز که دوست نازنینی تماس گرفت تا اول خبر بارداری‌اش را به من بدهد و شادم کند و بعد بپرسد که باید چه کند؟ چه بخواند؟ چه بخرد؟ و . یک ساعت داشتم با او حرف می‌زدم.

انگار من سربازی بودم که از این جنگ بسیار بسیار ترکش خورده بودم. و وقتی می‌گفتم اگر نتوانستی زایمان طبیعی داشته باشی، هیچ مهم نیست و خوشحال به اتاق عمل برو، انگار داشتم می‌گفتم اگر دستت قطع شد با پارچه‌ای راه خونریزی را ببند، دست بریده را بردار و فقط بدو!

وقتی می‌گفتم برای شقاق سینه فقط ماستلای صورتی، انگار داشتم می‌گفتم نه کنسرو، نه قرص ویتامین نه کمپوت. فقط یک کیسه کوچک نان خشک و چند تکه شکلات.

وقتی می‌گفتم از همان اول از همسرت برای همه وظایف والدگری همراهی بخواه، انگار داشتم می‌گفتم زیر آتش به هیچ دوستی دل نبند. نفست را نگهدار و فرار کن.

برای هرکدام راهنمایی‌هایی که می‌کردم درد کشیده بودم.

از انتخاب دکتر آرام اما با تجربه و البته کمتر شناخته شده بگیرد تالباس کودک کارترز.

از لیست خوشحال‌کننده‌ها حتی اگر در آن یک تکه شکلات تلخ باشد، تا حذف آدم‌هایی که به تو انرژی منفی می‌دهند.

و من فقط این‌ها را به این دوستم نگفته بودم.

اگر دوستانی که می‌شناختم یا حتی نمی‌شناختم، کمک و راهنمایی خواسته بودند مفصل نوشته بودم.

چون معتقدم دردها برای زنی که مادر شده تمام نمی‌شود از شکلی به شکل دیگر در می‌آید. و البته که هرکس به اندازه توان خودش درد خواهد کشید، اما شاید دانستن یک نکته ساده، یک ترکش کمتر به قلب و جان آن آدم وارد کند.

حالا فکر می‌کنم مادر با تجربه‌ای شده‌ام و مثلا بعد از زایمان دوم مشکلات کمتری دارم؟

کاش می‌توانستم با قدرت بنویسم: بله!

اما نمی‌توانم.

من دارم در یک رودخانه شنا می‌کنم.

گاهی در کناره رود آرام می‌گیرم، گاهی شنا می‌کنم، گاهی فقط خودم را به جریان آب خواهم سپرد. گاهی با سنگ‌های تیز برخورد خواهم کرد و خونین خواهم شد. و نمی‌دانم سرانجام این رود چیست و به کجا می رسد.

شاید به دریایی بزرگ. شاید به سدی که ممکن است دریچه‌هایش را بی‌خبر باز کند.

من حتی نمی‌توانم با جرات بنویسم که خودم» انتخاب کردم درون این رود خروشان بپرم!

و چه بسیار که برای دل خودم خوانده‌ام چون تو را نوح است کشتی‌بان ز طوفان غم مخور

  ما آدم‌ها با هم فرق داریم. اما گاهی از دردهای ساده مشترکی رنج می‌کشیم. مثل جمله‌ای که درباره شیر مادر است از پیامبر مهربانی، و تولیدکننده احمق آن را روی قوطی شیرخشک نوشته تا تو که نمی‌توانی یا نمی‌خواهی کودکت را با شیر خودت بزرگ کنی روزی چندبار طعم تلخش را بچشی.

مثل جمع‌های رسمی یا حتی کافه که کسی از تو همراه فرزندت، استقبال نخواهد کرد.

مثل هراس‌ از دست دادن هر چیز باارزشی در زندگی‌ات که قانونش را منصفانه ننوشته‌اند و اگر بخواهی همه زندگی‌ات کابوس نشود اصلا نباید سراغشان بروی که بدانی.

ما شاید جنسیت‌مان را انتخاب نکرده باشیم، اما نوع رنج کشیدن‌مان را خودمان انتخاب خواهیم کرد.

 



امروز در میان جمعی از ن بودم و از آن‌جا که اگر در یک جمع، زن بارداری باشد بحث اصلی حتما درباره بارداری است حتی اگر بحث به فرد باردار هم اشاره نداشته باشد و صرفا بیان خاطره دیگر ن باشد- به چیزهای تازه‌ای توجه کردم.

این جمله تکراری است که ما ن از کودکی برای نقش‌های نگی که جامعه برایمان تعریف کرده و از ما انتظار دارد تربیت می‌شویم. اما همه هنجارها و آموزه‌ها را از کودکی نمی‌گیریم و ماجرا پیچیده‌تر از این حرف‌ها است.

از اول شروع کنم.

مهم است که یک دختر در سن مقرر ازدواج خوبی داشته باشد.

مهم است که در سن زیر بیست و هفت سال مثلا اولین بارداری‌اش را بدون نیاز به مراجعه مراکز ناباوری تجربه کند. و سقط هم نداشته باشد.

بد  نیست که خودش برای نوزاد از قبل کارهایی کرده باشد. اتاقی رنگ زده باشد، پتویی بافته باشد، چیزی گلدوزی کرده باشد. و اگر گیفت مهمان‌ها را در همان شب‌های بلند بی‌خوابی خودش آماده کرده باشد و سفارش نداده باشد که بسیار بهتر خواهد بود.

باعث افتخار است که تا آخرین روز بارداری صورت و دست و پایش باد و ورم نداشته باشد و هزارجور نگرانی بابت دیابت بارداری، فشار خون، مسمومیت بارداری و . نداشته باشد و تا آخرین هفته پشت فرمان بنشیند و خودش همه کارهایی که پیش از بارداری انجام می‌داده مدیریت کند.

بسیار مهم است که بدون درد طولانی و بخیه زیاد و تجربه بواسیر زایمان طبیعی داشته باشد و رژ زده و آرایش کرده روی تخت بنشیند و کودکش را بهتر که در لباس آبی و اگر نشد در لباس صورتی در آغوش بگیرد و به دوربین‌ها لبخند بزند.

یا اگر توان زایمان طبیعی نداشت، بدون بی‌هوشی کامل سزارین کند و بعد از جراحی خیلی زود از جا بلند شود و خودش از مهمان‌هایش در روز دوم پذیرایی کند و حتی بتواند بعد رفتن مهمان‌ها هسته گیلاس از زیر مبل جمع کند.

بچه‌اش از چهار کیلو بیشتر باشد و زردی هم نداشته باشد و صدای ضربان قلبش از نظر دکتر کودکان گوش‌نواز باشد و ختنه‌اش هم بدون درد و خونریزی انجام شده باشد و برای هیچ واکسنی هم تب نکرده باشد.

بعد از تمام این‌ها باعث سرافرازی است که دچار افسردگی بعد از زایمان نشده باشد و خیلی زود به جریان قبل از زایمان که هیچ، قبل از بارداری‌اش برگشته باشد.

و از همه مهم‌تر شیرش عالی باشد و بچه وزن بگیرد و عمیق بخوابد و شکمش خیلی زود برود بچسبد آن ته و جین‌های همیشگی‌اش را تنش کند.

و تازه زندگی‌اش هم سر جای خودش باشد. خورش قرمه‌سبزی‌اش روغن انداخته باشد و برنج زعفرانی‌اش دم کشیده باشد و سبزی خوردن پاک شده‌اش در یخچال با ترب سرخ گل انداخته باشد و بچه خواب و او در حال مطالعه جدیدترین کتابی که همین چند شب پیش از میز تازه‌های شهرکتاب برداشته، زیر جملات مهم خط بکشد تا فردا در جمع کافه‌ای اینستاگرامش درباره اش بحث کند.

کیک سالگرد ازدواجشان را هم که با یک ماهگی تولد فرزندشان قرین شده فوندانت بکشد و به مهمان‌هایش هم بگوید اگر نیایند ناراحت می‌شود و روتختی تابستانی را روی تخت صاف کند.

ما ن را چه می‌شود؟

به این همه انتظارات بزرگ و سخت که نگاه می‌کنم می‌بینم بیشترشان از ما ن است که انتظار می‌رود!

و سهم بسیاری از این انتظارات به بدن ما بر می‌گردد. مگر بدن ما چقدر قدرت دارد که جامعه و خودمان که در همین جریان آبتنی، اجتماعی شده‌ایم بتوانیم از عهده‌اش بر آید؟

ژان والژان هم که بیاید نمی‌تواند این گاری را از دوش مای بینوا بردارد!

و چه اتفاقی می‌افتد اگر هر یک از این ویژگی‌ها که نگینی است بر تاج مادری‌مان نداشته باشیم؟

خود را شکست خورده و ضعیف و ناتوان نمی‌دانیم؟

اگر این‌ها را ضعف بدانیم انکارشان نمی‌کنیم و پس ذهن‌مان باور نمی‌کنیم که دلیل این کمبودم یا ضعفم همان نداشتن فلان توانایی است که بالا ذکرش رفت؟

به هر قیمتی که شده قهرمان‌‌بازی در نمی‌آوریم که حتما تمام نگین‌های تاج پادشاهی را جمع کنیم؟

و آیا اگر نداشتن هر کدام از این ویژگی‌ها را گناه بپنداریم، به گردن دیگری نمی‌اندازیم؟

افسرده نمی‌شویم؟ با این حجم خشم فروخورده از خودمان و دیگری را چه می‌کنیم؟

از خودم می‌پرسم صورت مطلوبش چطور است وقتی در چنین جمع نه‌ای نشسته‌ای و غیرمستقیم استیضاح می‌شوی؟

طول می‌کشد تا به جواب برسم. و تازه حالا که رسیده‌ام کاری کنم که ملکه ذهنم شود و هی نخواهم خودم را در مقایسه با آن‌که نگین بیشتری بر تاج دارد.

جواب برای من این این روزها این است، هر کدام از ما به شیوه خودمان رنج می‌کشیم. و این مهم است که بدانیم برای کدام ارزش داریم رنج می‌کشیم.

شاید باید برخی ارزش‌ها را اولویت بدهیم و برای بعضی‌ها وقت و انرژی کمتری بگذاریم.

آن‌وقت اگر بدانیم برای چه داریم رنج می‌کشیم و این ارزش جزو اساسی‌ترین ارزش‌های من است، آن‌وقت راحت‌تر با بقیه چیزها کنار می‌آییم و حتی خودمان را نابود می‌کنیم. حتی با همان ابرقهرمان بودن!

امروز به آن زن‌های عزیز که برخی بعد از گذشت چهل سال از اولین زایمانش گذشته بود و همه چیز را با جزییات به خاطر داشتند نگاه کردم و از خودم پرسیدم من هم یک‌روز خاطره اولین و چندمین زایمانم را این‌قدر مفصل و با جزییات به خاطر خواهم آورد و تعریف خواهم کرد؟

من هم روزی بخشی از اعتبارم را و هویتم را از این اتفاق که بیشتر آن تنها برای بدن من افتاده در کفه ترازو برای کسب منزلت بیشتر قرار خواهم داد؟

ما زن‌ها داریم پای کدام درخت آب می‌دهیم؟

و تا کی این‌همه قوی خواهیم بود که تاجی با نگین‌هایی به این سنگینی را روی سرمان حمل کنیم؟

آیا امیدی به رهایی ما از انتظارات سنگینی که خودمان بر دوش خودمان می‌گذاریم، خواهد بود؟



 

آنقدر خسته‌ام که دلم می‌خواهد با لباس بروم زیر دوش و دوباره با همان لباس‌های خیس بروم بخوابم. این دیوانگی را نمی‌کنم اما بارها از خودم می‌پرسم این چه دیوانگی بود که دو مهمانی را در یک روز قبول کردی؟

اگر عصر آمده بودی خانه شاید فرصت داشتی کمی بیشتر استراحت کنی، یا اسباب‌بازی‌ها را برای جمع کردن با پسر طبقه‌بندی کنی، یا فرش آشپزخانه را جمع کنی و بعد مدت‌ها با شلینگ آشپزخانه را بشوری که از شر آن‌همه بویی که دقیقا نمی‌دانی از خربزه گندیده‌ است یا چه رها شوی، یا دو صفحه از کتابی که مدت‌ها است باز کرده‌ای و با اینکه فهمیده‌ای نه تنبیه خوب است و نه تشویق اما هنوز نمی‌دانی راه حل نویسنده چیست چون هنوز به فصل پنج نرسیده‌ای بخوانی، یا دو تکه رخت اتو می‌کردی تا این‌همه وقت رفتن ندوید دنبال لباس اتو شده و مرتب، یا یک ماشین رخت می شستی تا لااقل فردا یک دست لباس برای خودت داشته باشی که وقتی یحیا با شیری که خورده تزیینش کرد بپوشی.

اصلا بین این‌همه کتاب مهمی که تصمیم داری بخوانی این کتاب یکهو از کجا پیدایش شد؟ گیرم که کتابخانه سفارش تو را خرید، حتما باید اولین نفر باشی که می‌خوانی‌اش؟ اگر سومین نفر باشی مطالب کتاب تغییر می‌کند؟

اصلا سر راه که بر می‌گشتی یک رنگ مو می‌خریدی تا بویی غیر از صابون بچه هم بدهی.

لیست غذاهایی که دو هفته است می‌خواهی تنظیم کنی می‌نوشتی.

چند بازی که می‌خواستی طبق ارزش‌هایت برای پسر دانلود کنی بررسی می‌کردی.

و خرده فرمایشات این ذهن خستگی ناپذیر! تمام نمی‌شود اگر نگویم همین را انتخاب کردم.

و چقدر دلم می‌خواست امروز یکی هم به من عیدی می‌داد!

فرقی نمی‌کرد چی یا چقدر. اگر دو هزار تومان هم بود از همسر می‌خواستم برویم یک شهرکتاب تا مثل بچه‌ها ذوق زده کتابی که می‌خواهم و نمی‌دانم چیست بخرم. یا حتی رژ لب این‌لی صورتی یا یاسی را که دوست دارم داشته باشم. یا یک روسری با حاشیه زرد و طرح‌های چهارگوش هندسی خاکستری، سیاه، و آجری.

اصلا چرا وقتی خواهرم زنگ زد که شام برویم آن‌جا نگفتم به شرطی می‌آیم که عیدی‌ام را بدهی! بالاخره تو خواهر بزرگتری!

خیلی برای عیدی گرفتن بزرگ شده‌ام؟ برای هدیه گرفتن چی؟

یادم هست شش سال پیش وقتی معصوم آمد دیدن من و یوسف برای من یک قلب طلا آورد و برای یوسف یک مینی کامیون. شاید این هدیه جزو یکی از ارزشمندترین هدیه‌هایی بود که گرفته بودم. یک‌نفر برای من هدیه آورده بود!

درست وقتی که درد بخیه‌ها کلافه‌ام کرده‌ بود، شیر نداشتم اما بدنم داشت منفجر می‌شد.

مامان هم اولین تولد یوسف برای من هدیه آورد. یعنی هدیه بزرگتر را برای من آورد.

دندان عقلم درد می‌کند و دلم می‌خواهد صبح که بیدار شدم زیر بالشم یک هدیه باشد. یک برچسب دایناسور حتی.

به آمپول دردناک انوکساپارین ۴۰۰۰ که از یک جایی سر از روی میز گرد در آورده نگاه می‌کنم و به اندازه همه دفعات تزریق دردم می‌آید. و به خودم می‌گویم آن هم گذشت. این هم می‌گذرد.

نفس عمیق بکش که زودتر جذب شود!


 

مری پاپینز گمانم یک‌جایی در فیلمش به بچه‌ها می‌گفت برای از بین بردن مشکلات باید با آن‌ها روبرو شد.

این را از نوجوانی یادم هست و همیشه سعی کردم آماده روبرو شدن با یک موقعیت دوست نداشتنی یا خطرناک باشم.

خب الان هم منتظر افسردگی بعد از زایمان هستم، اما فعلا که خبریش نیست. شاید هم یک موقعی سر زده و من آن‌قدر کار داشتم بکنم که بهش برخورده و رفته! شاید هم در یک پرواز معطل است و بالاخره خودش را  می رساند.

هرچه هست مادر دو فرزند بودن سخت است.

این را بعد از ۲۷ روز دارم می‌گویم. و اگر فردا که قرار است دوستانم را ببینم کسی از من بپرسد مادر دو فرزند بودن چطوری است خواهم گفت، هر روزش با روز قبل فرق می‌کند و اصلا سه ساعت تکراری نخواهی داشت.

منتها تفاوت اصلی‌اش در تحمل و مدیریت میزان سختی‌اش است. بعضی روزها چند ساعت پشت سرهم همه چیز سخت سخت سخت است! گاهی فکر می‌کنی دیگر ظرفیت ندارم!

بعضی روزها هم فقط یکی دو ساعتش سخت سخت سخت است. و بقیه اش سخت یا کمی سخت است.

خب ممکن است از خودم بپرسم حالا که چای دارچین هندی برای خودت دم کرده‌ای و بیسکوییت کره‌ای هم داری و همه پسرهای خانه هم خواب هستند و لب تاب هم شارژ دارد، دیگر مشکلت چیست؟

لیست مفصلی را که کنار دستم است و از صبح تنها یک گزینه‌اش را خط زده‌ام نشانش می‌دهم. و چهار فایلی که پشت همین یادداشت باز است و اگر نخوانم و ننویسم بعید است بتوانم شنبه تحویل دهم.

و البته مساله خواب را پیش می‌کشم. آه ای خواب دوست داشتنی! که وقتی می‌خواهمت ندارمت و وقتی زمانش برای همه اهل خانه رسیده از سرم پریده‌ای! برای تو می‌توانم غزل بگویم! نمایشنامه بنویسم! و کتاب! به شرط آن‌که پنج ساعت بدون وقفه مرا از خودم بگیری!

و همین است که باعث می‌شود بگویم زندگی با بچه دوم فرق دارد!

وقتی یوسف یک ماهش نشده بود او می‌خوابید و من هم. فقط منتظر تماس مامان می‌شدم که بداند ما خوبیم. فقط این مهم بود که یوسف سیر باشد. خودم؟ نه. می‌پرسیدم خواب ار ترجیح می‌دهی یا ناهار را؟ البته که خواب را!

عصر می‌شد، خواب را ترجیح می‌دهی یا غذا را؟ البته که خواب را!

و همه چیز در آرامش بود. اما حالا نه خواب را دارم و نه غذا را.

و در این بین چه می‌کنم؟ اگر فرصت کنم و پیام‌های موبایلم را چک کنم، از میان هر چند پیام پیشنهاد همکاری یکی دیگر را هم قبول می‌کنم و سرم از ایده‌هایی که هی بزرگتر و فربه‌تر می‌شود می خواهد بترکد!

این یادداشت را پیش از آن‌که خواب پسران خانه کوتاه شوم، تمام کنم و بروم سر یادداشت‌هایی که قول‌شان را داده‌ام.

شاید فرزند تازه‌ای زادم!

 


بسم الله

 

یک ماه گذشت. از روزی که باهم بیمارستان رفتیم و همه چیز روی یک دور تند انجام شد و به ظهر فردا و ترخیص رسید.

زود گذشت؟

نه! زود نگذشت. دلم هم برایش تنگ نخواهد شد. لااقل نه به این زودی.

اما من تواناتر شدم. تا سه هفته پیش باورم نمی‌شد بتوانم در چند ثانیه از روی تخت بلند شوم و یک سری عضو به شکل دردناکی از این سمت شکمم به آن سمت شکمم نریزد.

دو هفته پیش باورم نمی‌شد بتوانم بدون درد خم شوم و چیزی را از روی زمین بردارم. اما حالا نگاه می‌کنم و می‌بینم دارم یک اتاق پر از اسباب‌ بازی را مرتب می‌کنم.

اما این‌طور نیست حالا که جانم جور شده وقت بیشتری داشته باشم. مثل بازی کامپیوتری می‌ماند انگار. از یک مرحله‌ای که بگذرم قانون بازی دستم می‌آید، اما طراح بازی تصمیم گرفته همه چیز را روی دور تند بگذارد. موقعیت‌های سخت بیشتری روبرویم می‌گذارد که باید مدیریتش کنم و اصلا اینطور نیست که مرحله بعد یعنی صبح فردا همان مراحل را پشت سر بگذارم. تا یک‌جایی از بازی با روز پیش مشترک است، اما استراتژی بازی‌ام را باید تغییر دهم تا زنده بمانم.

و فقط تقویم نیست که یادم می‌اندازد یک ماه پیش چه اتفاقی افتاد، چند جمعه پیش چه اتفاقی. مثلا چند روز پیش بالاخره فرصت کردم رخت‌ها را اتو کنم. اولویت‌دارها را دم دست گذاشتم که روسری گل‌بهی‌ام را پیدا کردم. همان که صبح رفتن از بین روسری‌ها بیرون کشیدم و سرم کردم. بعد لباس‌های یوسف را پیدا کردم که این یک ماه دنبالش بودم.

یا رنده که بعد از چند روز پیدایش کردم. یا بعضی ظرف‌ها.

همه این‌ها پیدا خواهد شد و سر جایش می‌رود. بعد فقط عکس‌ها می‌ماند که یادم بیندازد چه روزی چه اتفاقی افتاد. یا همین دفتری که بعضی شب‌ها برای هردوشان می‌نویسم.

آن‌چه فهمیده‌ام این است که آدم برای زنده ماندن، برای تکراری نشدن، برای فراموش نکردن نیاز به نشانه دارد. که یادش بیندازد یک راهی را آمده. یک رنج‌هایی را هموار کرده. و هنوز دارد نفس می‌کشد. و زندگی همان‌قدر که بی‌ارزش است، قشنگ و دوست داشتنی است.


ده سال پیش اگر کسی از راه می‌رسید و به من که داشتم در راهروهای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران می‌دویدم تا چکیده مقاله‌های فلان سمینار را به فلان استادم برسانم و قبل از رفتن سر کلاس که در آن ارائه بحث من بود و برای پاورپوینتم کلی وقت گذاشته بودم، کتاب‌های کتابخانه را تحویل می‌دادم و چندتایی را برای نوشتن مقاله‌ای که درگیرش بودم امانت می‌گرفتم یا رزرو می‌کردم و در همان دویدن‌ها با دوستم قرار می‌گذاشتم که بعد از جلسات سمینار دانشگاه شیراز کجا را زودتر ببینیم و کدام سخنرانی‌ها را بپیچانیم که به مسجد وکیل هم برسیم، می‌گفت ده سال دیگر تو یک زن خانه‌دار خواهی بود، با حیرت و کمی خشم نگاهش می‌کردم که برو انسان! من؟ زن خانه‌دار؟

اصلا می‌دانید دلیل تاخیر نوشتن این یادداشت چیست؟ این‌که در آن اعتراف می‌کنم بعد از آن‌همه دویدن و کار کردن و ایده داشتن، حالا یک زن خانه‌دار هستم.

از اول شروع کنم.

وقتی ازدواج کردم خانه‌ای را انتخاب کردیم که آفتاب به زور تا یک متری پنجره‌اش می‌تابید و سقفش آن‌قدر کوتاه بود که اگر کودکی را به هوا پرتاب می‌کردی حتما در همان دو ثانیه اول جیغش در می‌آمد و مجبور بودی یک کودک مجروح محزون را دلداری بدهی. آن‌قدر که سقفش کوتاه بود. اما خب، حیاط خلوت و پاسیو داشت. خیلی کوچک، اما داشت. وقتی فارغ‌التحصیل شدم و فوق را در رشته‌ای که دوست داشتم شروع کردم خانه جای امنی بود. اینترنت همه جهان را به من وصل می‌کرد. به لطف همسر کتابخانه مفصلی داشتیم و اگر کتابی هم لازم بود می‌خریدیم (کتاب هنوز کالای لوکس محسوب نمی‌شد) و همه خانه قلمرو من بود. کتابخانه من، کافه من، سینمای من، گلخانه من، پاتوق من، کلاس موسیقی من، کافه من، آتلیه من، اتاق کارم، محل استراحتم. و در آن تمام کارهایی که پیش از آن برچسب نه بهشان زده بودم و شلوار لی‌ام را با سرعت پوشیده بودم و با کفش راحتی‌ دویده بودم تا از آن‌ها فاصله بگیرم، انجام دادم.

کتاب مستطاب آشپزی را باز کردم و دانه دانه غذاهایی که دوست داشتم پختم و تاریخ زدم و نتیجه را گوشه صفحه نوشتم.

و نه فقط غذاها، ترشی‌ها، دسرها، آداب مهمان‌داری، چیدمان میز، انتخاب ظرف و . .

فیلم دیدیم. زیاد!

مهمان دعوت کردیم و فهمیدم میزبانی را بالاخره از والدینم به ارث برده‌ام و چشیدن لذتش را گریزی نیست.

و سفر رفتیم. زیاد!

 

اگر کاری به من سپرده می‌شد در خانه انجام می‌دادم و سر وقت تحویل می‌دادم. فرصت‌هایی برای انتخاب کار تمام وقت هم بود. اما اگر کار تمام وقت را انتخاب می‌کردم نور خانه را از دست می‌دادم! و آن‌همه فعالیتی که بی تعارف دوستشان داشتم!

دلم می‌خواست با استادهایم هنوز کار کنم. اما دیگر دلم دویدن نمی‌خواست. دلم جنگ نمی‌خواست. من مجذوب آرامشی شده بودم که از صبح تا چهار بعد از ظهر در خانه بود. درست مقارن با زمانی که باید بیرون خانه کار می‌کردم. در جهان کوچک من جنگیدن فقط در بخش اخبار تلویزیون رایج بود.

دویدن را انتخاب نکردم. نیاز داشتم بایستم. بنشینم. نفس عمیق بکشم و دانه دانه چیزهایی را که به درونم انداخته بودم بیرون بکشم و بررسی کنم و فقط به اندازه‌ای کار کنم که بشود با حقوقش کتاب خرید، دانشگاه رفت و شاید سفر کرد.

اگر کار تمام وقت داشتم و همراه همسر درآمد کسب می‌کردم اوضاع اقتصادی‌مان بهتر نبود؟ قطعا بود. اما ما همان اندازه‌ای در می‌آوردیم که لازم داشتیم.

پس اگر بگویم مادری مرا خانه‌دار کرد، درستش را نگفته‌ام.

البته بعد از تولد اولین پسرم داشتم پیشنهادهای کار تمام وقتی که مهد هم داشت. اما من می‌خواستم اولین قدم‌های فرزندم را نبینم؟ و شب آن‌قدر وقت کنم که برایش غذا بپزم و لباس‌هایش را مرتب کنم؟ و اصلا وقت داشتم همه کتاب‌هایی که دوست داشتم را بخوانم؟ بنویسم؟

من آن‌قدر توانا بودم که با دو دست این‌همه کار کنم. اما چنین رنجی را نمی‌خواستم.

و به همان کار پاره‌وقت گاه و بی‌گاه اکتفا کردم و مادری برایم شد بزرگترین شغل بی‌حقوق و مزایا و مرخصی دنیا.

و شروع کردم به دوباره دیدن. این‌بار همراه پسر کوچکم.

هم من به فضای امن خانه نیاز داشتم و هم فرزندم به این‌که تا می‌گفت مامان! می‌گفتم جانم.

مثل کودکی خودم که مامان همیشه بود. و گاهی از ته حیاط بزرگ خانه صدایش می‌کردم تا بگوید جانم و فقط بدانم هست تا بتوانم در انباری را باز کنم و با گربه احتمالی روبرو شوم و بیلچه را بردارم. یا از درخت کاج بالا بروم و ببینم آن پرنده چندتا تخم گذاشته. یا لاک‌پشت بزرگ را که دوباره سر و کله‌اش پیدا شده بود، بلند کنم و خط‌های زیر شکمش را ببینم. و بودن مامان در خانه مرا برای کسب آن‌همه تجربه جسور می‌کرد.

اما مادری همان‌قدر که هر روزش جدید بود و پر از تجربه‌های تازه، یکنواخت هم بود.

هر روز همان کارها. همان کارها. همان کارها.

مادر سخت‌گیری نبودم و برای خودم فضا باز کردم و بازهم خواندم و نوشتم.

چه چیز مادر خانه‌دار بودن بعد از کنار آمدن با یکنواختی سخت‌ بود؟ قضاوت!

این که در پاسخ سوال خب! فاطمه جان! درست که تمام شد. الان داری چه کار می‌کنی؟ باید جوابی را می‌دادم که می‌دانستم واکنش طرف مقابلم چطور خواهد بود.

برای همین بود که فاصله‌ام با استادهایی که اینقدر دوستشان داشتم و با هم کار کرده بودیم بیشتر شد.

من آن‌قدر به مادر خانه‌دار بودن مومن نبودم که پاسخ این سوال را که خب! خانم جناب الان روی چه پروژه‌ای کار می‌کنید؟ بگویم مادری. البته که بارها گفتم. اما این پاسخ دلخواهم نبود.

دلم می‌خواست می‌توانستم بیشتر موثر باشم. و حتما به کار پاره‌وقت نیاز داشتم. حتی اگر حقوقش خنده‌دار بود.

اما داشتم از حافظه دوستانم و استادهایم محو می‌شدم. و در میل باکسم مدت‌ها بود خبری از پیشنهاد همکاری نبود.

من در یک جزیره کوچک زندگی می‌کردم و دوستان کمی داشتم که هر از چندگاهی به آن تردد می‌کردند.

پسرم که پا در آورد، ارتباطم با دنیا بیشتر شد. با وسواس گشتم دنبال مهد، چون یوسف به هم بازی نیاز داشت. با مهدهای زیادی آشنا شدم و مربی‌های زیادی دیدم و کودکان معصومی که از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر جایی بودند که انتخاب خودشان نبود. بالاخره آن‌چه می‌خواستم پیدا کردم. مهدی با اتاقی شیشه‌ای. و این اعتقاد به امنیت کودک و رضایت از ترک مادر. می‌توانستم مربی‌ها را ببینم، فعالیت‌های پسرم را. اعتماد کردم و کمی بعد فاصله گرفتم.

اما هنوز این سوال را از خودم می‌پرسیدم که وقتش نشده کار تمام وقت یا یک کار جدی‌تری را دنبال کنم؟ و کجا بود کار؟

کاری که زیاد پیشنهاد شد معلمی بود. حتی امکان بودن یوسف در مهد مدرسه هم فراهم بود. اما من با اینکه مدتی معلم نوجوانان بودم حالا رقبتی به این کار نداشتم. فهمیده بودم که دارم به اندازه یوسف قد می‌کشم. دیگر نمی‌توانستم کتاب‌هایی که گمان می‌کردند در حوزه نوجوان عالی هستند پیشنهاد کنم. مادر شده بودم و تازه فهمیده بودم اگر این‌همه حرف و فعل نادرست فلان کتاب نویسنده محبوبم بدآموزی داشته باشد برای نوجوانی یوسف بازهم پیشنهادش می‌کنم؟

جوابی برایش نداشتم. یک‌هو فهمیده بودم تا نوجوانی فرزندم را زندگی نکرده‌ام نمی‌توانم توصیه داشته باشم. اعتماد بنفسم کجا رفته بود؟!

یوسف که مهد رفت زمان‌های مفیدم برای خودم بیشتر شد. و چه چیز بهتر از آن! باز هم خبری از کار جدی‌تری نبود اما اعتراضی هم نداشتم. تا اینکه یحیا را باردار شدم. همان ماه‌های اول، زندگی سخت گرفت. خیلی سخت. آن‌جا بود که فکر کردم اگر مثل برخی از دوستانم کار جدی‌تری را دنبال کرده بودم و سرمایه‌ای داشتم یا خیالی جمع بابت حقوق ماهانه، الان آرامش بیشتری نداشتیم؟ از اینکه نمی‌توانستم کمک اقتصادی بیشتری کنم، عذاب وجدان داشتم.

یک‌هو شده بودم زن سریال‌های آبکی که زن خانه‌دار را ساده و سطحی و منفعل نشان می‌داد. و این احساس تا وقتی دو کارگر برای اولین‌بار برای نظافت خانه‌مان آمدند ادامه داشت.

‌آن‌ها که رفتند و خانه را پریشان رها کردند تازه فهمیدم که خدمت اقتصادی یک زن برای خانواده‌اش چقدر زیاد است. کسی به آن اشاره نمی‌کرد یا من چیز زیادی نخوانده بودم؟

رحمت خدا دوباره شامل حال‌مان شد و زندگی انگشت را کمتر فشار داد.

حالا کتاب در ستایش ن خانه‌دار» نوشته لورا شلسینگر را خوانده‌ام و دوستش ندارم. آن‌قدر که به زور تمامش کردم. هربار هم از خودم پرسیدم دارد راستش را می‌گوید دیگر! چرا عصبانی هستی؟

کاغذ گذاشتم و نوشتم. چیزهایی که در کتاب بود و دوستش داشتم. چیزهایی که دوست نداشتم. مواردی که باید بیشتر به آن‌ها فکر می‌کردم و مواردی که ایده یک کار پژوهشی شد و امیدوارم زودتر شروعش کنیم.

  • به نظر من خانم شلسینگر خیلی از روزهای مادری‌اش فاصله‌ گرفته بود و این حرف‌ها را می‌زد. شاید من هم بیست سال دیگر چنین کتابی می‌نوشتم.
  • او مادر را مثل یک دستگاه خوشحالی‌سازی و خدمت‌رسان به خانواده دیده بود و تلاش کرده بود برای سوخت این ماشین، کلی دلیل بیاورد و بگوید بهتر است خانه‌دار باشی. و اگر توصیه‌هایی هم برای بهتر شدن حال مادر داده بود، برای این بود که باز هم بتواند از جا بلند شود و به همسر و بچه‌ها خدمت کند.
  • شاید باید همه کتاب‌های ایشان ترجمه می‌شد و با هم خوانده می‌شد. بعد این‌قدر پیام‌های یک‌طرفه‌‌اش آزار دهنده نبود.
  • او می‌گفت یک زن نباید بخاطر ترک شغلش احساس‌هایی مانند سردرگمی و فقدان و درماندگی را تجربه کند. و نباید حس کند تاثیری بر جامعه ندارد. و نباید به خاطر شغل ۲۴ ساعته، هفت روز در هفته بدون تعطیلی ناراحت باشد. و همچنین نباید از اینکه به لحاظ مالی وابسته است معذب باشد. و از اینکه جامعه منزلتی برای او قایل نیست و می‌گوید مگه تو خونه چیکار می‌کنید؟ غمگین باشد. و کلا با اینکه مادر بودن در این زمانه بهای سنگینی دارد مخالف بود. اما دلیل قانع‌کننده‌ای نمی‌آورد که چرا؟ یا شاید دلایلش آن‌قدر قانع کننده نبود که بگویم حق با شما است خانم!
  • او در فرهنگ دیگری زندگی کرده بود. و فرهنگ من، امکانات من برای مادری و همسری، میزان تعهداتم که به اعضای خانواده خودم محدود نمی‌شود، عدم ثبات و امنیت اقتصادی و اجتماعی در کشور من و بسیاری موارد دیگر باعث نمی‌شد با چیزهایی که می‌گفت راحت باشم.
  • او می گفت مادری باش که فرزندانت به آن نیاز دارند و زنی که همسرت. اما نمی‌گفت تا تو خودت نباشی نمی‌توانی با خواست و نیاز آن‌ها تطابق پیدا کنی. اگر هم منعطف شوی، راه رفتن خودت هم فراموشت می‌شود.

البته که او حرف‌های خوب و تاثیرگذار زیادی هم زده بود مثل اینکه عشق را نمی‌توان خرید. پس روی مهد خوب و پرستار خوب حساب نکن، اما همه آن‌ها باعث نشد کتاب برایم خوش‌خوان و پذیرا شود.

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی هم مادر تمام وقت خانه‌دار نبوده‌ام و معمولا کاری داشته‌ام. گیرم درآمد زیادی هم نداشته است. و ارتباطم با آن دنیای بیرون قطع نشده. اما گمانم در موقعیتی هستم که بتوانم از جایگاه ن خانه‌دار حرف بزنم. و مثلا می‌دانم چقدر سخت است بخواهی برگه معرفی‌ نامه‌ی مدرسه پسرت را پاسخ دهی و مقابل شغل مادر، بنویسی خانه‌دار. و من هیچ‌وقت ننوشتم خانه‌دار. انگار بخواهی در مقابل سطح تحصیلات بنویسی سواد خواندن و نوشتن. همیشه فکر کردم پژوهشگر مانده‌ام و پشتش اضافه کردم مادر تمام وقت. انگار که بخواهی با یک طناب ارتباطت را با چیزی که هستی حفظ کنی.

اما دیروز پیامی دریافت کردم که در یک مجموعه روایت نه خانه‌دار بنویسم. هرچقدر از این عنوان فرار می‌کردم به من نزدیک‌تر می‌شد انگار. خندیدم!

فکر کردم زن خانه‌دار بودن مثل این است که در یک قصر زندگی کنی. همه چیز هست. نور، وسیله، غذا، کتاب، فیلم، تختخواب، لباس و فرزندان. اما باید از کسی که در قصر زندگی کرده بپرسی حالش چون است.

باید درباره ن خانه‌دار بیشتر بنویسم. و این تازه شروع ماجرا است.

 

پ.ن. اگر تمایل دارید کتاب در ستایش ن خانه‌دار» نوشته لورا شلسینگر را بخوانید، موسسه انتشارات فلسفه آن‌‌را منتشر کرده.

 

 


 

 

چند سال پیش وقتی کارگاه پرند را شرکت کرده بودم، آقای ترقی‌جاه پدر حرف قشنگی زد. او گفت حس و حال هر خانه شبیه حس و حالی است که مادر دارد.

وقتی مادر شاد است همه اعضای خانه شاد هستند. وقتی ناراحت و خسته است و از چیزی رنج می‌برد، این‌طورند.

البته که وقتی خوشحال نیستم سعی می‌کنم نقاب رضایت را روی صورت بگذارم و تا شب دوام بیاورم. اما فکر می‌کنم خیلی کار نمی‌کند. و حتی هواشناسی یوسف هم می‌تواند اوضاع حال و هوایم را درست پیش‌بینی کند. و هوای خانه طبق پیش‌بینی هواشناسی عموما درست از آب در می‌آید و آن‌طور است که مادر است. آفتابی! بارانی! ابری! طوفانی! آرام با تکه‌های پراکنده ابر! و گاهی تا آخر شب نمی‌شود پیش‌بینی کرد تا یک ساعت دیگر حال آسمان چطور است!

زندگی اما همیشه بر یک پاشنه نمی‌چرخد. و قرار نیست هر روز خدا شاد باشم. اما نمی‌توانم به غم و نگرانی اجازه دهم چند روز بیایند و بساطشان را پهن کنند و ماندنی شوند.

چه‌کار می‌شود کرد؟ من می‌دانم چه چیزهایی خوشحالم می‌کند. یک لیست از آن‌ها می‌نویسم و هرچند وقت یک‌بار بازنویسی‌اش می‌کنم.

۱. سفر

۲. اصفهان

۳. شکلات تلخ ۸۵ درصد آیدین

۴. بستنی شکلاتی ترجیحا کاله

۵. شیرینی رولت شکلات با مغز شکلات فندقی قنادی بهار

۶. خورش قرمه‌سبزی مامان

۷. بستنی قیفی لبنیاتی کنار خانه مامان‌جون

۸. کوه‌نوردی گلابدره

۹. خواندن کتاب دوست داشتنی ترجیحا رمان یا داستان

۱۰. تماشای یک فیلم یا سریال دوست داشتنی

۱۱. مهمانی رفتن

۱۲. میزبان مهمانان صمیمی بودن

۱۳. پارچه خریدن

۱۴. خیاطی کردن

۱۵. وقت گذراندن با دوستانم

۱۶. خانه مامان و بابا رفتن مخصوصا وقتی همه اعضای خانواده جمع هستند.

۱۷. وقت گذراندن با همسر و پسرهایم خارج از خانه

۱۸. تئاتر

۱۹. وقت گذراندن با همسرم حتی در مطب دکتر یا اورژانش بیمارستان!

۲۰. بازار گل

۲۱. انجام کاری که در آن مهارت دارم (ترجیحا با حقوق)

۲۲. کتاب خواندن برای یوسف و اخیرا یحیا

۲۳. بازی کردن با یحیا

۲۴. به مدرسه رفتن یوسف، زودتر از موعد تعطیلی، تماشا کردن والدین و بچه‌ها و با هم برگشتن

۲۵. شنیدن خاطرات روزانه یوسف وقتی از مدرسه بر می‌گردد

۲۶. پفک نمکی مینو

۲۷. خورش قیمه هیات بابا

۲۸. نوشابه پپسی قوطی

۲۹. نوشیدنی زنجبیلی مانکی

۳۰. هلیمی که خوب پخته شده باشه

۳۱. گل شاخه بریده در خانه مخصوصا داوودی و اخیرا مریم

۳۲. رسیدگی به همه چهل و چند گلدانم

۳۳. شنیدن یک موسیقی خوب

۳۴. خواندن بعضی دعاها مثلا آن‌ها که در مفاتیحم هایلات کردم.

۳۵. حمام

۳۶. نوشتن یک یادداشت خوب که به درد همه بخورد و به آن‌ها ایده دهد و گرفتن فیدبک

۳۷. ملاقات با دکتر کودکان بچه‌هایم

۳۸. خواب عمیق

۳۹. جمعه بازار

۴۰. نقاشی کشیدن با آبرنگ

۴۱. خواندن نماز سروقت بدون عجله

۴۲. خانه تمیز

۴۳. موهای آراسته

۴۴. لباس آراسته

۴۵. ابروهای متقارن

۴۶. غذای آماده ترجیحا سالم

۴۷. ملحفه تمیز

۴۸. خواندن پیام رسیده از دوست عزیز

۴۹. نماز جماعت در مسجد تمیز با امام جماعت باحال

۵۰. وقت گذرانی در کتاب‌فروشی‌های محبوبم

۵۱. رفتن به نمایشگاه صنایع دستی

۵۲. یک لیوان شیر با خرما

۵۳. پیامک واریز بانک

۵۴. خریدن لباس‌های دلخواهم

۵۵. هدیه گرفتن مخصوصا ‌آن چیزهایی که نیازشان داشتم

۵۶. هدیه دادن مخصوصا اگر خودم بخشی از آن‌را ساخته باشم

۵۷. وقت‌ گذراندن در کتاب‌خانه

۵۸. تلفن کتاب‌خانه وقتی اطلاع می‌دهد کتابی که خواسته بودم خریده‌اند

۵۹. قدم زدن در نمایشگاه کتاب

۶۰. نوشتن داستان‌های کودکانه

۶۱. کاچی

۶۲. حلوا

۶۳. دیدن سبد رخت اتویی خالی

۶۴. دیدن سبد رخت چرک‌های خالی

۶۵. خواندن آیه‌های دوست داشتنی‌ام

۶۶. کار کردن در خانه وقتی همه پسرها در خواب عمیق هستند، و فرصت اضافه تا کنارشان بخوابم

۶۷. تماشای گزارش تصویری مربی از فعالیت‌های پسر

۶۸. تماشای عکس‌های کودکی و جوانی خودمان و بچه‌ها

۶۹. دریافت نامه یا بسته

۷۰. دویدن

۷۱. تماشای یحیا وقتی در مدت چند ثانیه لبخند می‌زند و به خواب می‌رود

۷۲. در آغوش گرفتن یوسف

۷۳. شنیدن جک‌های همسر و بازسازی بلافاصله پسر

۷۴. کتاب تازه چاپ شده نشر عزیزمان

۷۵. هات چاکلت و احتمالا هر چیز شکلاتی دیگر

 

و عجیب این‌که بازهم می‌توانم به این لیست اضافه کنم!

اگر بخواهم دوست‌داشتنی‌ها و خوشحال‌کننده‌هایم را لیست کنم در چند دسته جا می‌گیرند:

۱. خوراکی‌ها

۲. فعالیت‌هایی در خانه

۳. فعالیت‌هایی بیرون خانه

۴. به دست آوردن وسایلی که به آن‌ها نیاز دارم

و برای همه آن‌ها یک اصل را می‌شود قید کرد. تنهایی یا با دیگری و دیگران؟

حالا دارم از خودم می‌پرسم وقتی یک لیست پر و پیمان از خوشحال‌کننده‌ها داری که برخی از آن‌ها به راحتی به دست‌ می‌آیند، چطور می‌توانی روزها که نه حتی ساعت‌هایی را خوشحال نباشی؟

شاید یادم می‌رود که فاصله‌ام تا خوشحالی چقدر کوتاه است. شاید اندازه رفتن از این اتاق به اتاق دیگر.

شاید به اندازه چرخاندن سرم و دیدن یک منظره دیگر. شاید به اندازه دراز کردن دستم و برداشتن کتابم.

شاید دلم می‌خواهد بعضی روزها خوشحال نباشم.

شاید غم هم بخشی از زندگی است که وما نباید نادیده‌اش گرفت و برای از بین بردنش تلاش کرد.

و البته که شادی گاهی در این لیست نیست. دو ماه پیش فکر می‌کردم اگر بخیه‌هایم تیر نکشد و بتوانم مثل قبل راه بروم خوشحال خواهم بود. یا وقتی سخت سرما خورده بودم و نمی‌توانستم دارو جدی بگیرم، فکر می‌کردم یعنی می‌شود کامل خوب شوم؟ یا روزهای آخر بارداری فکر می‌کردم اگر زایمان کنم دیگر خوشحالم.

من به این جلیقه‌های نجات نیاز دارم. اما آن‌چه بیشتر به آن نیاز دارم شکر است و یادآوری نعمت‌هایی که دارم به خودم.

و فکر می‌کنم شاید من هم بتوانم فرد دیگری را خوشحال کنم! گاهی حتی لازم نیست یک ریال برای خوشحال کردن دیگری بپردازم! پس این را هم به یاد بسپارم و همت کنم برای خوشحالی خودم، اطرافیانم، عزیزانم و در دایره بزرگتر جهان!

چراغ قوه‌ای که جلوی پای مرا نور می‌اندازد شاید جهان را روشن نکند، اما حداقل نمی‌گذارد زمین بخورم و پایم بشکند و . .

 

پ.ن. لیست چیزهایی که شما را خوشحال می‌کند بنویسید. در مورد آن با اعضای خانواده‌تان و دوستان‌تان صحبت کنید. با صدای بلند بخندید و یادتان باشد این لیست جعبه گران‌بهایی است که نمی‌گذارد از پا بیفتید.

 

 


زندگی گاهی هم مشتش را باز می‌کند و یک شکلات شیرین مهمانت می‌کند. کوهنوردی روز جمعه برایم مثل همان شکلات بود. درست یک سال بود که گلابدره نرفته بودم. آن‌بار یحیا را داشتم و این‌بار نداشتم.

همان‌طور که فکر می‌کردم یوسف از همه مهارت‌هایش استفاده می‌کرد و می‌خواست همه چیز را تجربه کند. بیست و چند سال پیش من با معلمم آمده بودم گلابدره و بعد بیشتر هم آمدیم.

حالا من با همان معلمم که که حالا رفیقم شده بود و پسرم و همسرم آمده بودم و داشتم در ذهنم تدارک آوردن پسر کوچکترم را می‌چیدم. و به خودم وعده می‌دادم چند هفته پشت سر هم که آمدیم، به شال آغوشی تازه که عادت کردم، می‌آوریمش. نمی‌شود او را از این سهم اندک از طبیعت خانواده ما از طبیعت محروم کرد. حالا که نمی‌توانیم سفر کنیم باید دست و بالمان را این‌طوری زخمی کنیم.

ظهر که برگشتیم خسته نبودم. و اگر دلم برای یحیا پر نکشیده بود دوست داشتم آن روز طول بکشد. آن‌قدر که آن جوان‌ها خسته شوند و بساط موسیقی‌شان را بردارند و پایین بروند. بعد خورشید بساطش را جمع کند و با ماه چاق سلامتی کند و کوه را پایین برود. بعد ما بمانیم و آن درخت‌ها و آسمان و شب و آتشی که خاموش نشود.

و زندگی چقدر زیاد دارد از این شکلات‌های شیرین کوچک که اصلا نمی‌گذاریم مشتش را باز کند. و بی‌تفاوت از کنارش می‌گذریم.

 


 

می‌خواستیم زودتر به روزهای مدرسه برسیم و طاقت پسر داشت تمام می‌شد که ایده تقویم دیواری به ذهنمان آمد. منتهی هیچ کتاب‌فروشی تقویم دیواری نداشت. تقویم هم مثل خرمالو بود یا گیلاس، یا شکوفه سیب. وقت داشت.

 یک‌روز بیدار شدم و فکر کردم خب یک تقویم دیواری پیدا کنم و روی کاغذهای رنگی پرینت بگیرم! همین کار را کردم و هر روز خط خورد و مدرسه هم شروع شد. و تا مدرسه شروع شود کمتر روزی بوده که دورش را خط نکشیده باشیم که فلان کار ساعت فلان. فلان قرار، فلان وقت دکتر . .

چیزی از مهر نگذشته اما از مهر خسته‌ام. نه این‌که ماه آبان یا آذر برایم اتفاق ویژه‌ای در نظر گرفته باشند نه. منتهی امشب احساس کردم دارم روزها را به هم می‌دوزم. مربع‌های هر خانه به نظرم مکعب آمد. هر مکعب دریاچه کوچک اما عمیقی شد که رویش یخ بسته بود. بیشتر روزها با این‌که با احتیاط و دقت پا بر می‌دارم و سعی می‌کنم همه چیز را پیش‌بینی کنم باز قسمتی از یخ ترک بر می‌دارد و فرو می‌روم. گاهی ساعت هشت صبح، گاهی نه، گاهی چهار بعد از ظهر، گاهی نه شب. به هر حال زنده می‌مانم چون دریاچه به اندازه ۲۴ ساعت عمق دارد و بالاخره جایی روی عقربه ساعت ۱۲ یا ۲ دستم را به چیزی بند می‌کنم و خودم را به روز دیگر می‌رسانم. گاهی هم یک تویوپ نجات می‌اندازم در یک روز دور و به بهانه‌ای تا آن‌جا شنا می‌کنم.

عجیب است. آدم گاهی اوقات از شدت استرس و دردی که تحمل می‌کند فکر می‌کند دیگر زنده نمی‌ماند. اما باز فردایش می بیند زنده است و دارد نفس می‌کشد.

می‌دانم که قدرت پیش‌بینی پذیری‌ام مخدوش شده. و قدرت مدیریت مسایلم. و بدنم که هنوز ضعیف است و همین دیشب دردی شبیه درد شب‌های اول بعد از زایمان سراغم آمد. و از ترس بزرگتر شدن و قدرت گرفتن آن درد لعنتی خودم را به خواب زدم تا واقعا خوابم برد. صبح فکر می‌کردم می‌توانم از تخت بیرون بیایم؟ می‌توانم یحیا را بغل کنم و ظهر تا مدرسه یوسف برویم و بعد هم برگردیم؟ توانستم. درد کمتر شده بود اما آن‌قدر فکر توی سرم داشتم که احتمالا مرکز درد بی‌خیال قصه شده بود.

دلم می‌خواهد یک شب که پسرها ساعت هشت خواب خواب بودند آن‌قدر روی یخ‌ها بدوم تا بالاخره یک جایش بشکند و در آب سرد فرو بروم. آن‌وقت همه روزها را تا ته ماه شنا کنم و از آن زیر یخ‌ها را خرد کنم و خودم را به آن تیوپ مسخره آخر برسانم. کمی نفس بگیرم، تیوپ را سوراخ کنم، شناکنان برگردم.

موهایم را خشک کنم و بخوابم.

حداقل می‌دانم هیچ یخی روی دریاچه نیست که بخواهم یا نخواهم به آن اعتماد کنم. و همین است که هست.

 

 


 

همیشه از جعبه ابزار خوشم می‌آمد. به نظرم هر مردی شبیه جعبه ابزارش بود. جعبه ابزار بابا یک‌ جعبه آهنی بسیار سنگین بود. جعبه ابزار عموی بزرگم یک کمد بود! جعبه پدربزگم یک‌جور. و جعبه ابزار خانه ما که همسر جمعش کرده یک‌جور.

همیشه دوست داشتم کنار بابا بایستم تا وقتی چیزی را تعمیر می‌کند وسایل داخل جعبه ابزار را بررسی کنم و بپرسم این چیه؟ به چه دردی می‌خورد؟ اولین‌بار کی آن‌را خریدید؟

و همیشه چیزهای جالبی در آن پیدا می‌کردم. کریستال‌های لوستر، تیله، گیره سر، آهن‌ربا، ترانس مهتابی، سکه مبارک‌باد، لامپ‌های بسیار کوچک چرخ ژانومه مامان . .

اگر فرصت داشتم از جعبه ابزارهای آدم‌هایی که می‌شناسم و دوستشان دارم عکس می‌انداختم. و کاش قبلا از جعبه ابزار آقاجون عکس گرفته بودم. لابد الان هر تکه از ابزارش یک گوشه‌ است. چیزهایی داشت باورنکردنی. هرکدام یک قصه داشت. بعضی‌ از آن‌ها عمرشان به جنگ جهانی دوم می‌رسید. خودش این‌طور می‌گفت. و از علاقه عجیبش به عتیقه‌جات بعید هم نبود. و آن‌قدر از گذشته خاطره داشت که مرز بین عمر او و عمر هیتلر را فراموش کنی.

زن‌هایی را هم دیده‌ام که جعبه ابزار دارند. گیرم ابزارشان را در یکی از کشوهای آشپزخانه‌شان گذاشته باشند. درست بالای کابینت حبوبات و کنار کشو قاشق و چنگال‌ها. کشو ابزارهای مامانی این‌طوری بود و در همان یک کشو از انبردست بود تا تسبیح.

همیشه که نمی‌شود منتظر مرد خانواده ماند! و اصلا تعمیر کردن واشر یک شیر، محکم کردن دسته در قابلمه، باز کردن پیچ رادیو مگر چقدر دشوار است که طاقت این‌همه انتظار داشته باشد؟

بگذریم. این‌ها را گفتم تا یک چیز دیگر بگویم. تا قبل از مادری هیچ‌وقت به فکرم نرسیده بود که من هم روزی جعبه‌ ابزاری خواهم داشت مخصوص خودم. جعبه ابزاری نه از جنس جعبه محکم و مرتب زرد و سیاه کمد انباری‌مان. جعبه‌ای پر از ابزار والدگری.

مدت‌ها است فکر می‌کنم بنشینم و به جعبه ابزار مادری‌ام سر و سامانی بدهم. دیشب که یحیا تصمیم گرفت از ساعت دو به رویم لبخند بزند و تا ساعت پنج صبح مقاومت کند دیدم بهترین فرصت است. هر باری که با کالسکه دور میز گرد ناهارخوری که اگر جمعه مهمان نداشتیم داشت این کاربردش را از دست می‌داد!- چرخیدم توی دفترم یکی از ابزار مادری‌ام را یادداشت کردم. گیرم از بعضی کمتر و از بعضی خیلی بیشتر استفاده کرده باشم. فرقی نمی‌کند. دارمشان. همه را کنار هم.

فرق این ابزار با وسایل داخل جعبه ابزار داخل کمد این است که هرچه از یکی‌شان بیشتر استفاده کنم، قوی‌تر کار می‌کنند. یا من در استفاده از آن ماهرتر و تواناتر می‌شوم؟

این لیست ابزارهای جعبه ابزار مادری من است. متاسفانه از همه‌اش هم استفاده کرده‌ام. اما حالا که روی کاغذ نوشتم و مقابل دیدم گذاشتم بهتر انتخاب خواهم کرد. می‌نویسم و شما را هم تشویق می‌کنم لیست ابزارهایتان را بنویسید. اگر چیزی در لیست من نبود لطفا شما اضافه بکنید تا تهیه کنم. شاید هم از قلم افتاده باشد.

۱. تنظیم حدود و مقرارت باهم

۲. توجه به منفعت جمعی به جای منفعت شخصی

۳. اختیار و آزادی عمل

۴. جدی گرفتن

۵. توضیح دادن و دلیل آوردن

۶. توجه به نیازهای عاطفی

۷. همراهی و مشکل‌گشایی مشترک

۸. الگو بودن

۹. علت‌یابی

۱۰. القا

۱۱. پیگیری رفتار زیان‌بار

۱۲. تملق

۱۳. فریب

۱۴. ارزیابی او با خودش

۱۵. مقایسه با دیگران

۱۶. قهر

۱۷. ترساندن از اثر عمل

۱۸. استفاده از کلمات نادرست

۱۹. سلب امتیاز و منع از کارهای مورد علاقه

۲۰. پاداش کلامی

۲۱. جایزه

۲۲. بی‌تفاوتی و نادیده گرفتن

۲۳. نظارت

۲۴. ایجاد رقابت

۲۵. خواندن کتاب

۲۶. تماشای فیلم

۲۷. سخنرانی

۲۸. گفتگو

۲۹. توجیه

۳۰. برنامه‌ریزی مشترک

۳۱. استفاده از زور فیزیکی

۳۲. سکوت

۳۳.فریاد

۳۴. حل مساله با دیگران و هم‌سالان

۳۵. نمایش و بازنمایی رویداد در قالب بازی

۳۶. توکل

۳۷. خُل‌بازی

۳۸. سفر

۳۹. غُر زدن

۴۰. پرت کردن حواس

۴۱. ترک کردن موقعیت

۴۲. م گرفتن از کارشناس

۴۳. درد و دل کردن با دوست

۴۴. بیان تجربه و خاطره و شنیدن خاطرات مرتبط

۴۵. عذرخواهی

۴۶. باج دادن

۴۷. نقاشی کشیدن

۴۸. پیش‌بینی

۴۹. ذکر

۵۰. نوشتن و ثبت رویداد

 

در تنظیم ترتیب این فهرست یادداشت‌هایم از کتاب‌هایی که خوانده بودم سهم داشت و البته حافظه‌ام. حتما باز هم هست که خاطرم نیست. در استفاده از بیشتر این ابزارها با همسرم یعنی پدر توافق داشتیم. خیلی‌ها را هم به انتخاب خودم استفاده کردم. برای استفاده از تعداد زیادی از این ابزار هم پشیمانم. اما خب من که تابحال مادر نبودم! و امیدوارم که با همراهی خدای مهربان کمترین استفاده را از ابزارهای نادرست داشته باشم. که ترمیم و تعمیر کردن بلایی که استفاده از برخی از آن‌ها می‌تواند به روان کودک بزند مثل این است که با یک آچار زده باشی لوله اصلی آب را ترکانده باشی! تازه برای آن راهکاری هست. این‌جا اما ممکن است بلایی سر کودکم بیاورم که جبران‌ناپذیر باشد!

باید از این لیست چند نسخه پرینت بگیرم تا همیشه جلو چشمم باشد و به خودم یاد‌آوری کنم می‌خواهم از کدام بیشتر استفاده کنم و کدام را کنار بگذارم.

گاه دعا می‌کنم خدایا عزیزان مرا از شری که گمان می‌کنم خیر است و در حق‌شان انجام می‌دهم حفظ کن! و بلند آمین می‌گویم!

و این روزها که می‌گذرد و دارد سخت می‌گذرد از خیلی از ابزارهایی که دوست ندارم متناسب موقعیت استفاده می‌کنم. باج دادن و القا کردن دوتای از آن‌ها است که هیچ دوستشان ندارم. اما فعلا با توجه به محدودیت زمان امکان استفاده از ابزار دیگری ندارم. خوبی‌اش این است که می‌دانم به ابزاری که دارم استفاده می‌کنم حضور دارم و می‌دانم که استفاده از این ابزار مستمر نخواهد بود. که برای قرار گرفتن در بعضی موقعیت‌ها ما انتخاب نمی‌کنیم. اصلا قبل از قرار گرفتن پیش‌بینی هم کرده‌ایم و برنامه‌هم داشتیم. اما آن‌چه رخ داده با تصور ما متفاوت بوده. پس ناگزیریم از ابزاری که می‌دانیم صدمه می‌زند اما کارمان را راه می‌اندازد استفاده کنیم. مثل وقتی که چراغ بنزین خیلی وقت است روشن شده و مجبوریم تا رسیدن به پمپ بنزین رانندگی را ادامه دهیم.

و چه چیز در استفاده از ابزار آسیب زننده خطرناک است؟ عادت کردن به استفاده از آن.

پس باید به این هم آگاه باشم و یک دعای دیگر هم بکنم. خدایا ما را در رهایی از عادت‌های بدمان یاری کن! آمین!

یادداشتم را دوباره می‌خوانم. می‌بینم شاید این ابزار را در جعبه ابزار مادری‌ام گذاشته باشم، اما در واقع از آن‌ها برای تنظیم و تعمیر و مدیریت خودم استفاده می‌کنم! و مگر والدگری چیزی غیر از پرورش خود است؟!

 


 

پنج روز در هفته کانگورو هستم و دو روز هشت پا.

کالسکه را بیرون آوردیم و حالا من نوع تازه‌ای از مادر کیسه‌دار را تجربه می‌کنم. گیرم به جای دو پا که با آن بپرم یا راه بروم، شش پا دارم!

اما دو روز آخر هفته که همسر هست و می‌توان خانه را به مکانی پاکیزه برای زندگی تبدیل کرد هرچند برای ساعاتی کوتاه- تبدیل به هشت‌پا و به نوعی هشت دست می‌شوم. همانطور که یخچال را تمیز می‌کنم روی گاز را همه کاره می‌ریزم. ظرف‌های ماشین ظرف‌شویی که خطای E  می‌دهد خالی می‌کنم. بشقاب‌ها را در یک طرف سینک می‌گذارم و راه آب را می‌بندم و قابلمه‌ها را آب‌کش می‌کنم و بعد بشقاب‌های شسته شده را از این طرف سینک به آن طرف منتقل می‌کنم و لیوان‌ها را از ماشین در می‌آورم و در آب غرق می‌کنم و بعد قاشق‌ها و . .

این بین می‌پرم رخت‌ها را دسته‌بندی می‌کنم و در ماشین می‌ریزم و دکمه را می‌زنم. و سر راه رخت‌هایی که اتو کرده‌ام در کمدها جای می‌دهم و دوباره به آشپزخانه بر می‌گردم.

ساعت‌هایی در هفته هم هست که بیرون خانه کاری دارم و بچه‌ها را به همسر یا مادر می‌سپارم و مثل عقاب طلایی یا دلیجان کوچک به سرعت می‌روم و بر می‌گردم. و سعی می‌کنم بهترین مسیر را برای انجام دادن بیشترین کارها تنظیم کنم.

شغل نان و آب‌داری ندارم، وگرنه می‌شد به پنگوئن شدن هم فکر کرد.

اما وقتی یوسف کوچک بود و شیر می‌شد و ببر می‌شد و تی‌رکس می‌شد و می پرسید مامان تو چی هستی؟ وقتی ‌گفتم آدم و قانع نشد فکر کردم و گفتم دلم می‌خواست گنجشک می‌شدم!

بعد دیگر هرجا رفتیم برایم پر جمع کرد. قاب درست کردیم از پرهای رنگارنگ. و باز هم ادامه داد. اگر به جمع کردن پرهایی که برایم آورده ادامه می‌دادم شاید می شد دو بال با آن‌ها بدوزم و بپرم!

نمی‌دانم گنجشک‌ها چقدر می‌توانند پرواز کنند و از خانه دور شوند، نمی خواهم بدانم، من امشب اگر می‌توانستم دور شوم دلم می خواست مدینه بودم. وقی سقف‌های روضه باز می‌شد می‌پریدم روی یکی از ستون‌ها. بی‌خیال رنگ و ملیت. آزاد و آزاد. و در بند محبت آن‌که دوست خدا بود. و دلم می‌خواست می‌گفتم دوست من .

 


 

 

هر صبح به خودم می‌گویم باید خوراکی‌های که شکر پنهان دارند نخورم. تنفس شکمی را از سر بگیرم. روی تردمیلی که این‌همه دوستش دارم و علیرغم ماه‌ها استفاده نکردن هر روز به من پیام می‌دهد تو می‌تونی! بیست دقیقه راه بروم. سبزیجات بیشتری بخورم. قرص‌هایم را فراموش نکنم. آب کافی بنوشم، غذاهای سالم‌تر و . .

و خودم هم می‌دانم حذف غذاهایی با شکر پنهان یعنی تقریبا همه خوراکی‌هایی که می‌خورم و مرا زنده نگهداشته!

و بعد دوباره به خودم این فرضم را یاد‌آوری می‌کنم که تنها افرادی می توانند رژیم بگیرند و قوانینی که برایشان وضع شده و یا خودشان وضع کرده‌اند را جدی بگیرند که به یک ثباتی رسیده باشند.

و هیچ چیز من الان ثبات ندارد که بخواهم برایش برنامه‌ریزی منظمی داشته باشم.

اصلا من به همین شکر معتادم! و این که هنوز می‌توانم داشته باشمش شادم می‌کند. و صبح‌ها سردرد را با خیال همان چای شیرین قورت می‌دهم.

اما فقط این‌ها نیست که شادم می کند و سرپا نگهم می‌دارد. خواندن چند جلد کتابی که سفارش دادیم و دیروز همسر به خانه آورد دلم را آب می‌کند!

این‌که یوسف وسط بازی‌اش مرا می‌خواند که مامان بیا چرخه زندگی را ببین! و بعد می بینم که در دهان مارمولک مگس است و پشتش یک مار کمین کرده و پشت مار هم تمساح، تحسینم را بر می‌انگیزد.

وقتی یحیا وسط شیر خوردن خیره می‌شود در چشمانم و یکهو یک لبخند بزرگ می‌زند که مامان! تازه شناختمت قلبم را از حرکت باز‌ می‌دارد.

وقتی همسر با همه خستگی ما را به شیرینی بهار می‌رساند تا یکی از آن بمب‌های شکلات فندقی مهمان‌مان کند هم.

و این‌ها هم شکر پنهان است دیگر! گیرم خیلی خیلی پنهان.

این چند روز لیست ارزش‌هایی که برای یوسف و یحیا می‌خواهم و احتمالا می خواهیم را مرتب کرده‌ام و سعی می کنم قبل از هر تصمیمی ببینم بر مبنای کدام یک از آن‌ها است. و آیا ارزش این همه جنگیدن را دارد؟

اما باید لیست ارزش‌های خودم را هم تنظیم کنم. فکر نمی‌کنم شکر پنهان حالا حالاها در اولویت باشند.

 


 

موبایلم را که روشن می‌کنم و صفحه اینستاگرامم را باز، چندمین استوری را دوست عزیزم گذاشته و صفحه دوست دیگرم را معرفی کرده و نوشته از جمله مادرانی که فقط غر نمی‌زنند، عمل می‌کنند.

خواندن همین جمله کافی است تا فکر کنم من دارم غر می‌زنم؟

و حتما غر زدن انواع مختلف دارد و لابد در یکی از آن‌ها می‌گنجم!

چند روز بعد هروقت فرصتی کنم به این مساله فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟ و سعی می‌کنم پست‌های وبلاگم یادم بیاید. احساس ناخوبی از خودم دارم. این برچسب را تاب نمی‌آورم. اما نمی‌توانم از آن رها شوم.

و بالاخره نیمه شب امروز، وقتی که یحیا ۵۰ ‌سی‌سی شیر خورده و خوابیده و من خواب از سرم پریده به آشپزخانه می‌روم. کتری را می‌شورم و آب می‌کنم و گاز را روشن، ظرف‌های ماشین را خالی می‌کنم و از ظرف‌های تازه پر، یک برش طالبی بر می‌دارم و تا کتری جوش بیاید به این فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟

و بالاخره به این بحث ذهنی پایان می‌دهم. شاید افرادی اسم بیان خاطرات و زیست روزمره من و امثال مرا هم غر زدن بدانند. اما ما کجای دیگری برای ابراز مسایل‌مان داریم؟ چه رسانه‌ای ما را پرزنت می‌کند جز همین فضاهای مجازی؟ آیا قرار است همه ما ابرقهرمان باشیم تا دیده شویم و خوانده شویم؟

با وجود احترامی که برای اندیشه دوستم قایلم، به یادداشت نوشتن‌هایم ادامه می‌دهم. خودم را می‌شناسم، باید بنویسم تا بتوانم نفس بکشم. بعضی از مولکول‌های هوا برای من در نوشتن موجود است. و خب این‌که گاهی هم مثبت نمی‌نویسم و همه چیز زیبا و قشنگ نیست را غر زدن نمی‌دانم. این زندگی من است. ترکیبی از رنگ‌های مدادرنگی‌هایم.

و حتما آدم‌ها مختارند به خواندن و نخواندن من. و کاش آن‌ها هم هرطور که شده خودشان را روایت کنند.

فرض من این است که نوشتن ما را نجات می‌دهد!


 

مادر و پدر بودن بیشتر از آن‌که سخت باشد ترسناک است!

یک روز دست‌های کوچک پسرم را در دستم می‌گرفتم و حیرت می‌کردم از تماشای مشت کوچکش!

روزهای زیادی قربان صدقه اثر انگشتانش می‌رفتم روی همه‌جا!

یک روز دستش را می‌گرفتم تا بلند شود و تاتی تاتی کند.

بعد کمکش می‌کردم تا مدادرنگی‌ها را درست در دست بگیرد و چیزی را بکشد و ذوق کند که آقا شیر!

حالا که شش ساله است هنوز بیرون خانه دستم را می‌گیرد تا از من قدرت‌مندترین آدم روی زمین را بسازد.

دیروز که با هم به پارک طناب رفته بودیم و و از یکی از سازه‌ها بالا رفته بود و موقعیت خوبی نداشت خواست بغلش کنم، دستش را گرفتم و گفتم بپر! پرید. و رفت سراغ دوستانش تا سازه بعدی را امتحان کند.

نمی‌دانم قصه دست‌های ما به کجا می‌رسد.

اما می‌دانم دقیقا وقتی با این دستم دستش را گرفته‌ام یا کاری برایش انجام می‌دهم، با دست دیگرم دارم دعا می‌کنم که خدایا! این توان من بود. بقیه‌اش را خودت بهتر از من پیش خواهی برد.

خدایا! در آغوش خودت، میان دستان خودت حفظشان کن!            

 

پ.ن. دیشب بالاخره توانستیم بعد حدود چهل روز باهم فیلم ببینیم. متری شش و نیم! نتوانستم ادامه دهم. به چهره آد‌م‌هایی نگاه می‌کردم که اتفاق خوبی برای زندگی‌شان نیفتاده بود. آن‌ها هم روزی خانواده داشتند حتما! دستانی که دستان کوچکشان را گرفته بود. بوسیده بود. راه برده بود. نان گرم و تازه دستش داده بود. و حالا آن‌جا بودند. جایی که خودشان دوست نداشتند به آن‌ تعلق داشته باشند. من جز دعا و تلاش بیشتر چه کاری از دستم بر می‌آید؟ و چطور حال بچه‌ّای من خوب باشد اگر حال همه بچه‌ها خوب نباشد؟

 


بسم الله

 

دیروز اولین جلسه کاری بود که بعد از زایمانم شرکت می‌کردم.

برای هماهنگ کردن این‌که همسر کی برسد و پسرها را بگیرد و من راهی شوم برنامه‌ریزی کرده بودیم.

بماند که یحیا بر خلاف هر روز نخوابید و من نتوانستم نمازم را به وقت بخوانم و لباس بپوشم.

و تمام طول مسیر تا میدان ولیعصر به ساعتم نگاه می‌کردم که نکند دیر شود. خب دیگر، سر وقت نخواهم رسید و . . و بعد هم مسیر پیاده‌روی تا محل جلسه را تقریبا دویدم.

سه نفر بودیم. غیر از من دوست دیگرمان هم سروقت با فرزند پنج ماهه‌اش رسیده بود.

قرار بود جلسه ساعت پنج شروع شود و ما دو آنقدر صحبت‌های مادرانه را ادامه دادیم تا ساعت شد پنج و نیم و عضو دیگر جلسه که چندی سالی بود پدر شده بود رسید و بعد از سلام و تبریک، گفت درک می‌کند به خاطر مسئولیت‌های مادرانه ما روند کار کند شده است. چندبار دیگر هم ابراز کرد و من سعی کردم بگویم که کند شدن روند کار به‌خاطر مسئولیت‌های مادرانه نبوده و دلایل متعددی داشته است. و این را هم نگفتم که ما دو تا مادر که در جمع پنج فرزند داشتیم سر موقع در اتاق جلسات آماده بودیم! البته که ایشان تماس گرفتند و عذرخواهی کرده بودند، اما من پای تلفن نگفته بودم که درک می‌کنم به خاطر مسئولیت‌های پدرانه دیر برسید.

هربار که او ابراز کرد من ناراحت شدم. آن‌قدر که سعی کرده بودم بین سی‌سی سی‌سی شیر دادن‌ها و خواب خرگوشی‌های پسر کوچک و همراهی خواستن‌های پسر بزرگ کارهایی که مسئولیت‌شان را پذیرفته بودم انجام دهم. و همیشه هم سعی کردم از خودم نپرسم این‌همه فشاری که تحمل می‌کنی ارزشش را دارد؟ و هربار گفته بودم حساب نکن! قول داده‌ای و باید درست انجامش بدهی تا تمام شود. برای قرارداد بعدی بیشتر دقت کن.

اما دیروز در راه برگشت، وقتی بازهم می‌دویدم تا با اولین وسیله خودم را به خانه برسانم از خودم پرسیدم ارزشش را داشت؟ و نتوانستم پاسخی برایش پیدا کنم.

این برچسب مادری که انگار روی پیشانی ما تاتو شده تا هرکس هرطور که می‌خواهد ما در کلیشه‌های ذهنی خودش به بند بکشد را دوست ندارم. و نمی‌دانم چقدر بتوانم این کلیشه سخت و محکم را تغییر دهم.

چند روز پیش یک مجموعه عکس دیدم از پدران سوئدی ناشاد که مسئولیت نگهداری فرزند یا فرزندان‌شان را برای نمی‌دانم چه مدت از روز انجام می‌دادند.

و همین روزها تصویر پدری در پارلمان سوئد در حال شیر دادن به فرزندش.

از خودم می‌پرسم آیا بالاخره حضور پدری همراه فرزندش در محل کار عادی خواهد شد؟ و روزی می‌رسد که رسانه‌ای شدن تصاویر پدرانی که دارند مسئولیت پدری‌شان را انجام می‌دهند، عادی شده باشد؟

نمی‌دانم اما امیدوارم یک روز بیرون از کلیشه‌هایی که دوست‌شان ندارم زندگی کنم.

 

 


 

مادری مثل این می ماند که صاحب بزرگترین حساب بانکی باشی. با یک کارت در جیبت که به تو اجازه می‌دهد همیشه از زمانت برداشت کنی.

مادری مثل این می‌ماند که صاحب یک قنادی مجهز و خوش‌جا باشی. گیرم خودت مشخص می‌کنی چه بپزی، کِی بپزی و با چه کسی قسمت کنی.

مادری مثل این می‌ماند که صاحب یک زمین بزرگ زراعی بزرگ باشی. و یک باغ پردرخت با همه نوع محصول. هر فصل یک‌جور.

مادری مثل این می‌ماند که یک کافه داشته باشی، روبراه. با آدم‌های زیادی معاشرت کنی. بعضی آدم‌ها هم بیایند به کافه‌ات و دیگر گذرشان به آن‌جا نیفتد.

مادری مثل این می ماند که یک کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشی از بهترین کتاب‌هایی که چاپ شده و نشده. و بین آن‌ها کتاب‌هایی هست که تو آن‌ها را نوشته‌ای.

مادری مثل این‌ می‌ماند که معمار بنای خودت و خانواده‌ات باشی. بهترین مصالح مهم نباشد، با توجه به اقلیم فرزندانت، اعضای خانواده‌ات انتخاب کنی و اصولی بسازی. گاهی زمان بدهی تا بنا نشست کند و بعد دوباره ادامه دهی و هیچ‌وقت ساختنش تمام نشود و همیشه نیاز به بازسازی و رسیدگی داشته باشد.

مادری یک‌جور خیاط بودن است. با سلیقه خودت که ممکن است هر از چندگاهی هم تغییر کند می‌دوزی و تن زمان با هم بودنتان می‌کنی.

مادری مثل این می‌ماند که فیلم‌ساز باشی. فیلم‌سازی که خودش می‌نویسد، خودش بازی می‌کند، خودش کارگردانی می‌کند و منتظر تهیه کننده هم نمی‌ماند.

مادری انگار سال‌ها است معلمی. یا تسهیلگر. گیرم که هرسال یک کلاس بالاتر می‌روی جز یکی دو دانش‌آموز نداری و مدرسه‌ات هم هیچ‌وقت تعطیل نمی‌شود.

مادری مثل این می‌ماند که همه شغل‌های دنیا را با هم داشته باشی. گیرم بدون حقوق، بیمه و مرخصی.

و شش سال پیش با دنیا آمدن یوسف، من صاحب بزرگترین و سخت‌ترین و لذت‌بخش‌ترین شغل دنیا شدم!

۲۳ مهر برای من روز مادر است. 

 


 

مدادها را دوست دارم. ‌یکی از مدادهایم معمولا همراهم هست. همه‌جای خانه می‌توان آن‌ها را پیدا کرد. و اخیرا روی تخت وقتی یحیا را می‌خوابانم همراهم هستند.

با مدادها زیر نکاتی که دوست دارم خاطرم بماند خط می‌کشد. البته اگر کتاب مال خودم باشد. نباشد در دفتر محترمم که حکم آنِ دیگر من را دارد نکاتی که می‌خواستم یادم بماند یادداشت می‌کنم.

با مداد کارهای روزانه‌ام را می‌نویسم و کنارشان تیک می‌زنم.

و دارم دوباره تمرین خط می‌کنم. روزگاری خطم خوب بود. به قاعده و موزون. تمرین می‌کردم. نمی‌گذاشتم سرکج‌ها و هلال‌ها از دستم در برود. بعد که دستم به کیبورد روان شد مدت طولانی ننوشتم. جز برگه‌های امتحانی که بسیاری از آن‌ها هم ارائه مقاله بود. و اگر هم بود رسم به نوشتن خودکار بود. الان هم با کیبورد راحت‌تر می‌نویسم. فرود آمدن سر انگشتانم روی کیبورد را دوست دارم و سعی می‌کنم ناخن‌هایم را کوتاه نگه‌دارم. این‌طوری انگار هر کلمه را لمس می‌کنم. همکاری این ده انگشت را هم. طبق یک قانون نانوشته هر دکمه را یکی قبول کرده و البته که کار بعضی‌ها بیشتر است. و با آمدن یحیا و شیر دادن گاه به گاه پای کیبورد بقیه تلاش کرده‌اند نقش دیگری را هم ایفا کنند. البته که خسته شده‌اند و کار کند پیش‌ رفته است. اصلا نوشتن روی کیبورد کمکم می‌کند با سرعت بیشتری فکر کنم. شاید برای این است که لازم نیست در قید چگونه نوشتن باشم. برای نشستن به قاعده ی» نگران نیستم. نقطه‌ها هر کدام سر جای خودشان می‌نشینند. و مهم‌تر از همه لازم نیست سر مداد درست تراشیده شده باشد. نه خیلی تیز و نه خیلی گرد. اینکه کیفیت رنگ مغز مداد هم چطور باشد مهم نیست.

با این‌حال با مداد نوشتن و نه فقط زیر جملات کتاب‌ها خط کشیدن- یک حال دیگری دارد. مثل اینکه در جمع مهمان‌های غریبه سر یک میز بخواهی سوپ را با قاشق سوپ‌خوری بخوری، یا تکه‌های کاهو را به دهان بگذاری، یا خورش را از ظرف خورش‌خوری روی پلو بریزی.

نمی‌توانم روی چگونه نوشتنم تمرکز نکنم. نمی‌توانم با عجله بنویسم چون خوب نمی‌شود و دوستش ندارم.

مثلا می‌دانم اگر گل کلم را تند بنویسم، ترشی‌ام خوب نخواهد شد.

یا اگر نان تست هفت غله را بد بنویسم خیلی زود بیات خواهد شد.

اما اگر خوب بنویسم گلاب ترجیحا ربیع، عطر حلوایم در آمده. حتی اگر نپخته باشمش.

و اگر دستور هویج پلو را با آداب بنویسم، عطر زعفرانش خانه را پر کرده.

من آدم اهل موسیقی نیستم. دانش‌آموز که بودم وقتی همه مقابل تلویزیون سریال یا اخبار تماشا می‌کردند حاشیه خالی رومه‌های بابا را خط تمرین می‌کردم. اما به نظرم خوب نوشتن با خودش نوعی موسیقی می‌آورد و تا مداد را زمین می‌گذاری قطع می‌شود.

گاهی نوشتن برایم شبیه ورزش می‌ماند! احساس می‌کنم نوشتن با کیبورد این‌همه از من انرژی نمی‌گیرد که نوشتن با مداد و حتی خودکار. انگار وقتی روی کاغذ می‌نویسم دقیقا می‌دانم چه می‌خواهم.

چرا بعد مدت‌ها مدادها به چشمم آمدند و دارم دوباره خط می‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید به احساسی بر می‌گردد از درونم که مرا می‌خواند و باید بیشتر به آن گوش کنم. شاید به متن مختصر پاکتی که برای همسر نوشته شده بود. نمی‌توانستم چشم از آن بردارم! چقدر به قاعده و بی‌نقص! موسیقی داشت!‌ گیرم یک تک‌نوازی بسیاری کوتاه!

دارم دوباره می‌نویسم و چقدر خوب می‌شد آن جناب خطاط استادم بود!

جالب این‌که یوسف بیشتر من دفتر تمرینم را می‌نویسد. حروف الفبا را کامل بلد نیست. به تحریری که اصلا. اما سعی می‌کند مثل خط نمونه، خوش بنویسد. و مدت‌ها با دفتر و مداد من سرگرم است.

بامزه است یک آدم بی‌سواد تمرین خط کند. شاید هم در روند آموزشش موثر بود. مهم نیست. دارد لذت می‌برد. و کاش خط خوشی داشته باشد. خط چشم نوازی که اول جان خودش را صفا دهد و بعد دیدگان دیگران.

وقتی مشغول است یاد خودم می‌افتم که برای بعضی کارها دارم تلاش می‌کنم. و با خودم می‌خوانم: آب کم جو، تشنگی آور به دست!

 


لباس‌های زمستانی بچه‌ها را از کیف بزرگ در می‌آورم و با هم تماشایشان می‌کنیم. دستکش خرگوشیه!!!

پلیور قرمز توپ توپیه!!!

لباس اتوبوس حیوانات!!!

کلاه قرمزه!!!

بعضی را امتحان می‌کند و خاطراتش را برای بیشترشان می‌گوید. لباسی که مدرسه طبیعت می‌پوشیده خاطره ترنج را برایش تداعی می‌کند. لباسی که مهد می‌پوشیده خاطره دوستان و مربی‌هایش. بالاخره یکی را انتخاب می‌کند و سایز می‌کنیم و هنوز اندازه است. اتو می‌کنم تا چروک‌های این چند ماه باز شود. می‌پوشد و می‌رود.

 سراغ لباس‌های تابستانی می‌روم. تابستان چقدر رنگ دارد و پاییز و زمستان ندارد. تی‌شرت‌ها و شلوارک‌ها را تا می‌کنم و روی هم می‌گذارم. کم نیستند اما حجمی ندارند. فکر می‌کنم خیلی از آ‌ن‌ها را اصلا این تابستان نپوشید. و معلوم نیست سال دیگر اندازه‌اش باشد و شاید یحیا بتواند چند سال دیگر این قشنگ‌ها را بپوشد و بدود و شادی کند.

وَرِ سرزنش‌گرم می‌گوید اگر باردار نبودی پسر از این تابستان سهم بیشتری داشت. گوش نمی‌کنم.

وَرِ تشویق کننده‌ام می‌گوید چه لباس‌های گرم خوبی! با این‌ها می‌تواند کلی تجربه تازه کسب کند در این زمستان!

درست می‌گوید. نمی‌توانم بنشینم روی تخت فیلی و غصه روزهایی که گذشت و لباس‌هایی که بر تن نرفت را بخورم. اما می‌توانم مثل هفته‌های اخیر برای هر فرصت تعطیل یک برنامه‌ریزی مفصل کنم و برای اجرایش از دیگران یاری بخواهم.

اگر کتابخانه ملی مرا با یحیا می‌پذیرفت دلم می‌خواست لباس گرم می‌پوشیدیم، سوار ماشین می‌شدیم و با هم می‌رفتیم. می‌دانم آن‌جا که باشیم می‌خوابد، اما مسئولان کتابخانه نمی‌دانند.

باید برای سهم پاییز بچه‌ها و خودمان چند برنامه کنار بگذارم. یک ماهش گذشت. باقی هم می‌گذرد.

ابر بزرگ سیاه همه سنگ‌هایش را نیمه شب بین باقی ابرها پیاده خواهد کرد و شهر را به هم خواهد ریخت. صبح که بیدار شویم شهر دوباره ساخته شده، خوش‌رنگ‌تر، تمیزتر، زنده‌تر.

 


 

میزان اثرگذاری ادویه‌ها در یک غذا متفاوت است. اما بعضی قوی‌تر از بقیه هستند و زودتر کشف می‌شوند. گاهی طعم سیرش را بیشتر احساس می‌کنیم، گاهی طعم فلفل، گاهی کاری، گاهی دارچین. البته که میزان این درک به عوامل متعددی از جمله میزان استفاده، قدرت تحریک کنندگی آن ادویه، علاقه شخصی به مصرف آن، عدم علاقه، زنده کردن یک خاطره و . دارد.

امروز هم برای من اینطور بود. قرار بود دوستانمان را در پارک ملت ببینیم و با هم یک ‌نیم‌روز پاییزی زیبا را سپری کنیم.

و پر بود از قاب‌های زیبا.

غلت زدن بچه‌ها از شیب تند تپه‌ای که بالایش زیر یک درخت بسیار بزرگ نشسته بودیم، بازی سایه‌ها و برگ‌ها، تنوع رنگ درخت‌ها و میوه‌های عجیب و غریبشان، گلی که لیلی به من هدیه داد، تماشای چهره خواب یحیا زیر نور کم‌رمق پاییز، همراهی دوستان‌مان، آن موز خوشمزه، قاصدک‌ها و خیلی تصویر دیگر. اما یک قاب مدام همه فضای ذهنم را پر می‌کند و به زور هلش می‌دهم آن‌طرف تا نبینمش.

داشتیم قدم می‌زدیم تا دوستان‌مان برسند. فضای پارک بیشتر خانوادگی بود و معمولا بچه‌ها همراه آدم بزرگ‌ها بودند. اما روی یکی از نیمکت‌ها زن و مردی نشسته بودند. مرد کاپشن تیره داشت و زن مانتو و کاپشن بنفش و داشت یک لقمه بزرگ را کم کم می‌خورد. ما داشتیم آرام از کنارشان می‌گذشتیم چون با دوستان همان محدوده قرار داشتیم. ناگهان مرد بلند شد و زن را زد. ضربه‌های محکمش را به همه جای زن می‌کوبید. صورتش، قفسه سینه‌اش، دستانش. و زن از خودش دفاع نمی‌کرد. نمی‌توانستم حرکت کنم. این اولین باری بود که کتک خوردن یک زن را می‌دیدم؟ نبود. اما نمی‌دانستم چه کنم. مرد متوجه نگاه من شد. روسری زن را کشید و با خودش برد. زن گریه می‌کرد و من فقط شاهد ماجرا بودم.

به ذهنم رسید بدوم و به زن بگویم می‌توانم به پلیس زنگ بزنم. یا اگر کمکی داشته باشد همراهی‌اش کنم. یا دیگر چه کاری از من ساخته بود؟

من هیچ‌کاری نکردم. ایستادم و همان چند ثانیه را فقط و فقط تماشا کردم.

دهانم تلخ شده بود. انگار آن‌همه آمار که از کتک خوردن ن خوانده بودم یکهو آمده بود جلوی چشمم با نمودار!

اما زن حتی فریاد هم نزده بود!

چه چیزی را از دست می‌داد؟ انگار عادت داشت به کتک خوردن و اینکه من دیده بودم رنجش را افزون کرده بود. ذهنم فرصت نکرد سناریوهای بعدی را بسازد و فضا عوض شد. اما ابرها آمده بودند و حالم را خراب کرده بودند. نیم ساعت بعد دوباره دیدمش. داشتند قدم می‌زدند. زن هنوز یواشکی بینی و چشم‌هایش را پاک می‌کرد و این یعنی هنوز داشت گریه می‌کرد و من می‌ترسیدم اگر قدم‌هایم را تند کنم و به او برسم و حالش را بپرسم آن‌شب بیشتر کتک بخورد.

هنوز از خودم می‌پرسم چرا سکوت کردم؟ چرا فریاد نزدم که رهایش کند؟ اینکه او درون خانه چقدر کتک می‌خورد یک قصه بود، اینکه آن مرد به خودش اجازه داده بود مقابل دید همه او را با آن شدت بزند یک قصه دیگر.

جسم آن زن خوب می‌شود، روحش چی؟

چقدر بلدیم با گفتگو مشکلات‌مان را حل کنیم و البته با کلمات هم را به بهانه گفتگو نرنجانیم؟

چقدر جای گفتگو درست در روابط‌مان خالی است.

 

 


 

خانه پر است از نشانه‌های ما.

از یحیا شیشه و پستونک و پتو

از یوسف اسباب بازی‌ها

از حسام کتاب هایش

و از من موهایم.

 

 

 

دکتر می‌پرسد زایمان چندمت بود؟

می‌گویم دوم.

می‌گوید انتظار نداشته باش همه چیز مثل سابق شود. هر زنی با هر زایمان ۱۵ درصد موهایش را از دست می‌دهد. 

حرف‌های دیگری هم می‌زند که نمی‌دانستم. چیزهای دیگری هم می‌داند که دلم نمی‌خواهد بیشتر بپرسم و بدانم.

به موهایم نگاه می‌کنم که دارد سه رنگ می‌شود. خودم را لعنت می‌کنم که دلم هوس جنگل درختان هیرکانی کرده بود.

باید بعد از چندماه رنگ زمینه موهای خودم را می‌گرفتم. مثل همیشه.

حالا سفیدها دویده‌اند میان دو سرزمین.

نمی‌خواهمشان.

خودم را اینگونه.

داریم بر می‌گردیم و پسرها در ماشین خوابشان می‌برد که می‌خواهم داروخانه شبانه‌روزی توقف کنیم.

طیف رنگ‌های تنها برند ایرانی که دارد می‌خواهم. باز می‌کند.

چقدر قهوه‌ای این‌جا است!

دلتنگ کدام درختی زن؟

چه نام‌های قشنگی دارند هرکدام! می‌توانم بعضی از درخت‌ها را تصور کنم. برگ‌هایشان را، بافت تنه‌شان، رنگ میوه‌هایشان.

فرصت خیال‌پردازی نیست. شاید یکی از پسرها بیدار شود. یکی را انتخاب می‌کنم. همان همیشگی پیش از دوباره مادری.

یک اکسیدان هم می‌خواهم.

می‌پرسد شش درصد؟ من چه بدانم. . آنی را می‌خواهم که بیشترین پوشش‌دهی رنگ سفید را دارد. مغزم دیگر تاب صدای دویدن اسب‌ها را ندارد.

خانه پر خواهد شد از نشانه‌های من.

این‌بار خزانی دیگررنگ.

 

 


یکشنبه بود اما انگار جمعه از عصر شروع شده بود.

مدرسه‌ها را تعطیل کرده بودند اما هرچه نگاه می‌کردم پشت پرده یک قطره هم از آسمان نمی‌بارید.

پسرها هفت نشده بیدار بودند و روزشان را شروع کرده بودند.

 من اما دلم می‌خواست صبح دیرتر شروع شود و تا می‌توانم در رختخواب بمانم.

حالا که نت نبود می‌شد کارها را دیرتر فرستاد. پسرها اما بیدار بودند!

خانه سرد بود. از نه رادیات خانه فقط چهار رادیات روشن بود  و زور بخاری به سرمایی که از شیشه‌های نازک و بلند خانه می‌آمد نمی‌رسید. تن هر دویشان لباس گرم کردم. جوراب پوشاندم و حتی خواهش کردم حالا که سرماخورده‌اند کلاه هم بگذارند. تا رفتم خودم چیزی بپوشم و برگردم یوسف همه را در آورده بود و نشسته بود روی مبل و داشت بازی می‌کرد.

خورشید اگر می‌آمد وضع فرق می‌کرد.

حالا که دانش‌آموز مدرسه نرفته بود باید وقتم را بین هردویشان تقسیم کنم. اگر یحیا می‌گذاشت. که اول گرسنه است. وقتی شیر بدهم باید بادگلو هم بگیرم. وقتی بادگلو گرفتم لباسش هم ممکن است کثیف شده باشد و باید همه چیز عوض شود. لباس‌های کثیف را هم باید زود شست چون ممکن است تا عصر همه تمام شود. لباس‌ها را در ماشین می‌ریزم که بازی می‌خواهد. با چند اسباب‌بازی حرکتی و  سوتی ساده بازی می کنیم و کتاب درخت و جغد را می‌خوانیم که خوابش می‌آید. خوابش که می‌آید شیشه هم می‌خواهد . شیشه را که می‌خورد یادش می‌آید داشته دندان در می‌آورده و لثه‌اش درد می‌کند. و . بالاخره خوابش می‌برد. حالا چند فصل از کتابم را خوانده‌ام و می‌خواهم پاهایم را که خواب رفته بیرون بیاورم که چشم‌هایش را که معمولا یکیش زیر کلاه است باز می‌کند و از پشت پستونک لبخند می‌زند. خوابش تمام شد!

به خودم وعده می‌دهم ظهرها بیشتر می‌خوابد. بعد می‌توانیم باهم نقاشی کنیم. کارتون ببینیم. کیک بپزیم.

فهمیده امروز با بقیه روزها فرق دارد و نمی‌خوابد. فقط بهانه می‌گیرد. کتاب‌های کتابخانه را بر می‌داریم به تخت می‌رویم. هفت کتاب می‌خوانیم و همه را گوش می‌کند و تصاویر را دنبال می‌کند. یوسف می‌رود بازی داستانی که خوانده را بکند و یحیا خوابش می‌برد.

نمی‌توانم از جایم بلند شوم. خسته‌ام با اینکه کاری نکرده‌ام. هیتر را روی درجه خاموش و روشن اتومات می گذارم. تخت پر است از پتوهای جورواجور، یکی را بیرون می‌کشم و رویم می‌اندازم و کنار نفس‌های کوچولو پسر به خواب می‌روم. در اتاق کناری حیوانات مزرعه دارند با حیوانات جنگل صلح می‌کنند.

 


 

باید کتاب راهنمای خودم را بنویسم. و اسم یکی از فصل‌های مهمش را بگذارم: دست و پا نزن!

این دوروز بی‌خیال نگرانی‌هایم شدم. نداشتن اینترنت بی‌تاثیر نبود. توفیق اجباری. دیگر پیگیری‌های من تاثیری نداشت.

و حتی قانونم هم دیگر کار نمی‌کرد. این قانون که وقتی دارم به کسی فکر می‌کنم او هم حتما دارد به من یا ماجرایی که در آن تاثیرگذار هستم فکر می‌کند، و برعکس.

بعد منتظر شدم که فرش آشپزخانه خشک شود تا دوباره پهنش کنیم. به آشپزخانه سلام کردم. بیشتر از همیشه. صبحانه جذاب برای یوسف، ناهار پر از سبزیجات برای خودم، شام دورهمی دوست داشتنی. و هرکدام از این وعده‌ها بارها و بارها سر زدن به آشپزخانه می‌خواست. و هربار شستن کلی ظرف و تمیز کردن گاز و مرتب نگهداشتن کانتر  و . .

بعد از خراب شدن ماشین ظرفشویی که اول فکر می‌کردیم مشکلش گرفتگی چاه باشد و جمعه دیدیم نیست، تازه فهمیدم که وسواس تمیزی دارم. البته اگر این امر از طریق مقایسه به دست بیاید می‌بینم نه حالا حالاها فاصله دارم با دوستان و نزدیکانم. اما همیشه فکر می‌کردم می‌توانم نامرتبی بخشی از خانه را در ذهنم مدیریت کنم و به کارهای مهم دیگرم بپردازم. اینطور نبود، من فقط ظرف‌ها را نمی‌دیدیم چون آن‌ها را قبلا در ماشین ظرفشویی چیده بودم.

این دو روز که گذشت مدام به خودم گفتم بی‌خیال! چه کار دیگری می‌توانستی بکنی که نکردی؟ و چون برایش پاسخی نداشتم گذاشتمش در یکی از کابینت‌هایی که درش به سختی باز می‌شود و رفتم سراغ ماهیتابه تا پن‌کیک‌ها را یک‌طوری بریزم که همه هم اندازه شوند. یا کاهوها را با دست خرد کنم. یا برای سالاد یک سس من در‌ آوردی دیگر درست کنم که مثلا دوری سس هزار جزیره را یادم ببرد.

تا حدی هم موفق شدم. تا اینکه پیام آمدم برای جلسه دوشنبه ساعت فلان. چند ماه پیش طرحشان را داده بودند تا نظرم مرا هم بدانند تا شاید باز هم باهم همکاری کنیم. با نقدی که برای طرحشان نوشته بودم بعید می‌دانستم دوباره تماسی بگیرند. بعد تماس بعدی که یک ماه پیش جلسه معارفه‌اش را گذاشته بودند و حالا دو پیشنهاد دیگر هم داشتند که دوستشان ندارم اما احتمالا انجام خواهم داد.

به خودم می‌گویم باز هم بی‌خیال شو. دارد خوب پیش می‌رود. و همان لحظه دارم ‌‌PDF  یک مقاله تازه را باز می‌کنم تا برای فردا ایده‌های پخته‌تری داشته باشم.

دارم بزرگ می‌شوم.

مثل درختی که تنه اش آن‌قدر قطور شده که در مقابل بادهای تند راحت تکان نمی‌خورد.

سنگین شده اما قدش هم بلند شده و چیزهای بیشتری را می‌بیند. صبور شده و اجازه می‌دهد دیگران به او تکیه دهند. حتی به دارکوب هم پرخاش نمی‌کند که نکن.

و می‌داند که ممکن است سال‌ها همین‌جا بایستد و ممکن است همین فردا جانش را به هوس تیز اره ببازد.

دارم بزرگ می‌شوم. و انگار تسلیم شدن بخشی از فرایند رشد باشد برای من.

باید برای خودم کیک تولد بخرم. و همه شمع‌هایش را خودم فوت کنم.

وشاید یک روز آنقدر بزرگتر شده باشم که بگذارم آرزوی شمع‌های تولدم را هم دیگران بکنند.

 فقط یک چیز اذیتم می‌کند، تسلیم شدم به اختیار یا چاره دیگری نداشتم؟

 



قشنگ‌ترین تابلوی نقاشی که دیده‌ام، زنده در مقابلم قرار دارد.

کودک چهار ماهه‌ای که صبح حمام رفته، شیرش را خورده و حالا عمیق به خواب رفته است. با دست‌های مشت‌ شده‌ای بالای سرش و کلاه نخی که تا روی چشم‌هایش پایین آمده.

می‌ایستم و کمی نگاهش می‌کنم و از اینکه به غیر از این تماشا، جای دیگری هم حضور دارم در عجبم.

کتاب ریش‌ آبی املی نوتوم را شروع کرده‌ام و چه نفس‌گیر است حاضر جوابی این زن!

بعید می‌دانم بتوانم پروپوزالی که قول داده‌ام بنویسم، طرحی که ارسال شده ارزیابی کنم، برای جلسه پیش‌رو پیشنهاد عملیاتی که بار قبل ایده‌اش را داده بودم طراحی کنم و کتاب‌هایی که در نوبت خواندن هستند برای پروژه بزرگ، ادامه دهم.

در آشپزخانه را که باز می‌کنم سمند سفید تازه پارک کرده، خلاف جهت ماشین‌ها. می‌توانم شادی‌اش را از به دست آوردن این جای پارک خوب به موازات خیابان شلوغ تصور کنم. بین پیاز سفید و قرمز برای سوپم تردید دارم که جارویی را از صندوق عقبش در می‌آورد. چشمانم را از صندوق می‌گیرم. به من چه که این مرد در صندوق ماشین سمند تمیزش چه دارد. مامان همیشه می‌گفت اگر در خانه‌ای باز بود، داخلش را نگاه نکن. فکر می‌کنم حالا هم همین قاعده حکم می‌کند.

پیاز قرمز را بر می‌دارم اما او هنوز تصمیم نگرفته سمت پایین خیابان را برود یا بالای خیابان. پس یعنی مغازه‌اش جایی بین دو خیابان فرعی است که به خیابان آشپزخانه من می‌رسد.

بقیه مواد سوپ را می‌ریزم و به اتاقم می‌آیم و تا لب تاب روشن شود درخت‌های زرد و قرمز را می‌بینم.

دیروز صبح پیشنهاد کردم همه با هم به خرید برویم. مردها استقبال نکردند. تصمیم گرفتم خودم بروم. اول به کتابخانه رفتم و بعد پرت شدم وسط پاییز!

درخت‌ها کی این‌قدر قشنگ شده بودند؟!  من چند خورشید را در خانه گذرانده بودم؟

دلم گل خواست، نه برگ خواست که سر شاخه سوار است. فکر کردم جایی پارک کنم و چند شاخه از درختی که برگ‌هایش را محکم گرفته بکنم. دلم نیامد چند دقیقه بعد فرد دیگری از این خیابان بگذرد و آن را نبیند. باید به خانه پدر می‌رفتم. وقت برگشت آسانسور را زدم پارکینگ و از حیاطی که هیچ‌کس از آن استفاده نمی‌کند چند شاخه از رز پیچ را کنم و به خانه آوردم.

از خودم می‌پرسم یعنی الان باغ گیاه‌شناسی چه شکلی شده؟ که چند پیام پشت سر هم می‌رسد.

بیست و چند کار تازه که باید کارشناسی کنم.

نه من خوشحالم، نه امیلی نوتوم و نه پاییز.

یحیا بیدار می‌شود و قصه سمت دیگری می‌رود.


رژ پررنگم را می‌زنم تا تصویر مه امروز از خاطرم برود.

داشتم ناهار را آماده می‌کردم و فرنی شش ماهه را در ظرف می‌ریختم که از پنجره آشپزخانه برجی که حسام اسمش را گذاشته برونکا ندیدم. برونکا را ندیدم؟!

این برج که تا خانه فاصله زیادی ندارد معیار سنجش آلودگی هوای من است. اگر هوا خوب باشد می‌توانم تعداد طبقاتش را بشمارم و ببینم لامپ کدام طبقه نیمه ساخت را روشن گذاشته‌اند.

هوا که آلوده باشد بسته به غباری که میان چشم‌های من و برج هست وضعیت ناسالمی را تخمین می‌زنم.

و امروز ظهر اول برونکا را ندیدم. چشم‌های من دور را نمی‌دید؟ می‌سوخت اما بعید بود نبیند.

بالاخره تصمیم گرفته بودند این ساختمان بی‌مصرف زشت نیمه ساز را خراب کنند؟ یک شبه این حجم آهن و سیمان را کجا برده بودند؟

هوا آن‌قدر آلوده بود که ساختمان بلند دیده نمی‌شد!

کاسه قرمز را روی کابینت گذاشتم و دویدم تا به که زنگ بزنم؟

به چه کسی بگویم که احساس می‌کنم در سکانس آخر فیلم مه (‌The Mist) گیر افتاده‌ام و و فرانک دارابونت هم نیست تا بگوید چه خواهد شد.

من چه کردم در حق بچه‌هایم؟ این غبار که از درزهای در و پنجره راهش را به خانه‌ام باز خواهد کرد و وارد بدن کودکانم می‌شود با آن‌ها چه می‌کند؟ وقتی چشم‌های من دارد می‌سوزد، ریه پسر شش ماهه‌ام چه دارد می‌شود؟ سرفه‌های پسر هفت ساله‌ام چه می‌گوید؟ فردا چه شکلی است؟ وقتی رسید به من که مادرشان بودم چه خواهند گفت؟

لب‌هایم را روی هم می‌مالم و صدای موسیقی تیتراژ پایانی را در سرم خاموش می‌کنم.

فردا روز تازه‌ای است. و خدا حواسش به همه ما هست. به بچه‌ها بیشتر.

دلم می‌خواهد این‌طوری فکر کنم.


فکر می‌کنم حالا دیگر مادرها آن‌قدر سواد رسانه‌ای دارند که بدانند عکس‌هایی که خانم فلان از خودش و بچه‌هایش و زندگی‌اش و خانه‌اش می‌گذارد، تنها بخشی از ماجرا است. و اتفاقا بخش قشنگ ماجرا.

و حتی ممکن است تصویر آخر صفحه یکی از مطرح‌‌های اینستا مربوط به بیماری و تب و لرز باشد. اما آخر هم چیزی که مخابره می‌شود آشپزخانه به هم ریخته پشت سر عکاس و خانه ریخت و پاش مقابلش نیست، کاسه سوپ شیکی است که با چند برگ جعفری تازه تزیین شده.

اما همین مادر با این‌که می‌داند این تنها بخش قشنگ ماجرای زنی است که ممکن است به‌خاطر بسیاری از مسایل دیگر که بیان نمی‌کند رنج بکشد، باز هم دوست دارند که آن صفحه را ببینند.

 تا چند سال پیش معنای این کار را نمی‌فهمیدم.

اگر با چشم‌های خودت خانم و آقای فلانی را دیده‌ای که مثل تو اول وقت به آزمایشگاه آمده بودند و خیلی هم نسبت به هم سرد بودند و چه بسا با هم دعوا هم داشتند و بچه‌شان هم خودش را روی زمین می‌کشید و کسی حواسش نبود، چطور می‌توانی عکس‌های دونفره گرم و شادشان را باور کنی و باز هم تماشایشان می‌کنی؟ پاسخ این سوال را نه می‌توانستم بپرسم، که فکر می‌کردم پاسخش هرچه بود خصوصی دوستم بود و به من ارتباطی نداشت، نه می‌توانستم بی‌خیال پیدا کردنش شوم.

حالا اما گمان می‌کنم بخشی از جواب را یافته‌ام.

زن‌ها با ورود به دنیای مادری درهای بسیاری را پشت سر خود می‌بندند. البته که درهای دیگری به رویشان گشوده خواهد شد و بودن در اتاق‌های تازه‌ای از عمارت زندگی را تجربه می‌کنند. اما وما نمی‌توانند با بودن در این اتاق‌ها کنار بیایند. با تجربه‌ شان در صلح نیستند. با چیزی که الان هستند یا شدند حالشان خوب نیست. بلد نیستند چیزی که الان هستند یا تجربه‌ الان‌شان را بیان کنند. یا عرف اجازه ابراز تجربه‌شان را نمی‌دهد و آن را به بخش خصوصی فرستاده که هیس نباید بلند گفت. با اینکه به نفع چه کسانی نباید گفتش الان کاری ندارم.

من فهمیدم که همین مادرها، زن‌هایی که ممکن است تا آخرین روز عمرشان دیگر امکان تجربه‌ای را که دوستش دارند را نداشته باشند، نیاز به رویا دارند. رویایی که شاید هیچ‌وقت محقق نشود. اما رویا است و خاصیت خودش را دارد. سرخوشی خودش را دارد.

همین امروز قبل از این‌که به مهمانی برویم من یک ساعت از وقتم را در آشپزخانه گذراندم. گاز را تمیز کردم، ناهار پسر کوچک را آماده کردم، ظرف‌ها را شستم، برای پرنده‌های نان خشک خرد کردم و . اما من در آشپزخانه نبودم.

من در کافه روبرتو پشت یکی از میزها که به خیابان دید داشت اما نه خیلی نزدیک، برای خودم چیزی سفارش داده بودم و داشتم حرف‌هایم را که قرار بود به دوستم بزنم آماده می‌کردم. و حتی می‌دانستم وقتی او بیاید هیچ‌کدام از این‌ها را نخواهم گفت و در مورد چه موضوعات دیگری صحبت خواهیم کرد. بعد از یک ساعت آشپزخانه برق می‌زد و من با دست‌های یخ کرده از کافه برگشته بودم. کیف پسرها را آماده کردم و به مهمانی رفتیم.

دارم فکر می‌کنم اگر خیلی روی این مساله که آدم‌های صفحه‌های قشنگ مجازی وما شبیه زندگی واقعی‌شان نیستند و آن‌ها هم رنج‌هایی را تحمل می‌کنند که درباره‌اش حرف نمی‌زنند حرف بزنیم چه اتفاقی برای ما ن و مادران خواهد افتاد؟

من اگر بدانم زنی که شرح سفرهایش را دنبال می‌کنم روی هر دو مچ دستش خط‌های عمیقی دارد و شکل خنده‌اش در خیابان شبیه هیچ‌کدام از موقعیت‌هایی که می‌گوید در آن احساس رضایت می‌کند نیست چه احساسی خواهم داشت؟

اصلا یکی بتواند یک امکانی از خدا بگیرد و پشت صحنه این آدم‌های پرمخاطب را به همه نشان دهد و مثلا تشت‌شان را از بام‌شان بیندازد. فردای آن روز چه اتفاقی خواهد افتاد؟

آدم‌ها برای همیشه از اینستاگرام بیرون می‌آیند یا توییت‌های آدم دوست‌داشتنی‌شان را نمی‌خوانند و مثلا به‌جایش کتاب می‌خوانند؟ یا آدم‌ رویاهایشان را در واقعیت پیدا می‌کنند؟ یا بند کفشش‌شان را گره پاپیونی می‌زنند و می‌روند تا قهرمان روای خودشان باشند؟

نه! به نظر من آن‌ها فقط تنهاتر می‌شوند.

آن‌ها بی‌رویا» می‌شوند.

و همه ما برای زنده بودن به رویا نیاز داریم.

حتی اگر بدانیم هیچ‌وقت به آن نخواهیم رسید. حتی اگر برای رسیدن به رویاهایمان تلاش نکنیم.

من فکر می‌کنم همه ما در این دوره تنهایی و سختی به رویا نیاز داریم. به رویا نیاز داریم تا زنده بمانیم و زندگی کنیم.

گاهی به یک تکه انر‌‌ژی نیاز داریم تا ما را تا شب بکشاند. حتی اگر بدانیم بخش قابل توجهی از ‌‌آن‌چه گرفته‌ایم و به موجب آن انرژی گرفته‌ایم کاذب است. مقوی نیست.

رویا برای خیلی از ما حکم یک لیوان چای را دارد.

یک نخ سیگار.

یک آغوش.

یک مسکن قوی.

و فکر می‌کنم باید ترسید از آدمی که رویایی ندارد.

و دارم فکر می‌کنم باید نگران آدمی شد که رویا را زندگی‌ می‌کند، موازی زندگی واقعی‌اش. و گاهی چند خط رویا را زندگی می‌کند. آدمی است زنده در چند رویا.

در یکی مادر است، در یکی نویسنده‌ای پرمخاطب، در یکی آدمی در سفر، در یکی هنرپیشه و . .

برای این آدم‌ها هم می‌ترسم.

گاهی فکر می‌کنم حواس‌مان هست داریم این‌همه اطلاعات را برای چه می‌دهیم؟

آمدیم به بچه‌ای که دندانش را تازه از دست داده و قیافه‌اش از ریخت افتاده و هراس تجربه تازه را دارد گفتیم فرشته دندان وجود ندارد. و هر هدیه‌ای هم تا صبح زیر بالش تو رفت مادر و پدرت گذاشته‌اند. خب! که چه؟! چه کردیم با آن بچه که حالا همه واقعیت را می‌داند و چه بسان قبلا هم می‌دانسته و به رو نیاورده؟

دلم می‌خواهد به آدم‌هایی که صبح تا شب دارند انذار می‌کنند و سواد یاد می‌دهند بگویم رویایش را گرفتی؟ خب! چه چیزی را جایگزین آن کردی؟

زندگی بی‌رویا سخت‌تر نیست؟

 

 

 

 

 


 

یک هفته تا تولدم باقی‌مانده.

آد‌م‌ها یک هفته قبل از تولدشان چه کار می‌کنند؟

خانه‌شان را برق می‌اندازند و تدارک میزبانی می‌بینند؟

هر روز برای خودشان یک چیزی می‌‌خرند یا از دیگران هدیه می‌گیرند؟

هی‌هی دوست و آشنا برایشان جشن می‌گیرند و آن‌ها هم مثلا غافلگیر می‌شوند؟

خودشان را به آن راه می‌زنند که اصلا هم یادشان نیست تولدشان ؟

در خانه را قفل می‌کنند و می‌روند سفر به هر ‌آن‌ کجا که باشد؟

رژیمی که همیشه می‌خواستند بگیرند را شروع می‌کنند؟

لیست کارهای نکرده‌شان را می‌نویسند و بالاخره شروع به انجام چندتا از آن‌ها می‌کنند؟

خوب همه این‌ها قشنگ است اما من می‌خواهم مثل سال‌های پیش اگر تا آن روز زنده بودم و می‌توانستم اینجا بنویسم.

روزنوشت که اصلا نمی‌توانم بنویسم! یادم نمی‌آید بیشتر از یک هفته روزنوشت داشته باشم. آن‌هم در سررسید نو سال تازه!

اصلا من ترجیح می‌دهم اتفاق‌ها را فراموش کنم. مگر آن‌قدر قوی بوده باشند که خودشان خودشان را زنده نگهدارند. تازه اگر بعد از زنده ماندن آن‌قدر زورشان برسد که نگذارند آن‌طور که خودم دلم می‌خواهد روایتشان کنم!

یکی بیاید بگوید عزیزم! داری در مورد خاطره‌های خودت حرف می‌زنی‌!

 

یادداشت اول

آرزوی کدام کودک نیست که با گل رس چیز ماندگاری بسازد؟ شاید این وجه ماندگاری‌اش را وقتی بزرگتر شد اضافه کند. و من هم رویایم را با خودم کشاندم به سال‌های آغاز دانشگاه. خودم گل رس خریدم و شروع کردم. اما پوستم واکنش نشان داد و عاصیم کرد.

فکر کردم آلرژی دارم و نمی‌توانم با گل کار کنم. آلرژی هم داشتم اما نه به گل رس.

چند ماه پیش به دوستم پیشنهاد کردم و اسممان را برای سفال چرخ نوشتیم. همان جلسه اول فهمیدم که من آلرژی نداشتم. فقط پوستم خشک می‌شده که باید از یک مرطوب کننده استفاده می‌کردم.

جز چند جلسه از کلاس را نتوانستم بروم. چون همه تصمیم گرفته بودند کارهای مهم‌شان را در همان روز انجام دهند. واکسن، تب و سرماخوردگی، وقت دکتر بچه‌ها، جلسه اولیا مدرسه، چند مهمانی که میزبان مصمم بود همان روز باشد و بقیه روزهای هفته یک عیبی داشتند و . .

دوباره سفال ثبت نام کردم. این‌بار سفال دست.

باز هم همان اتفاق دارد می‌افتد اما می‌خواهم تسلیم نشوم و همه پنج جلسه را شرکت کنم.

با یوسف چیزهایی هم در خانه می‌سازیم اما علیرغم خوب ورز دادن ترک می‌خورد و می‌شکند. بالاخره دلیل ترک خوردن را هم می‌فهمم. این مهم است که خلق کردن با گل رس راضی‌ام می‌کند. گاهی شب‌ها تا دیر بیدار مانده‌ام و به طرحی که در ذهن دارم فکر می‌کنم. باید دفتر یادداشتی را با مداد بگذارم بالای سرم. وگرنه خیلی از بیداری‌ها فایده ندارد. البته اگر بشود بین چند شیشه و فلاکس آب گرم و . جایی پیدا کرد.

و مهم‌تر از همه باید بتوانم برای خودم وقت پیدا کنم.

یک وقت که در آن نه گزارشی را کامل کنم. نه پروپوزالی را بنویسم و نه هیچ کار مهم و نامهم دیگری را.

پ.ن. مربی‌هایم و هنرجوهایی که سر کلاس هستند تا می‌فهمند دو پسر دارم یک‌طوری نگاهم می‌کنند که انگار یک آدم فضایی به زمین آمده و خوب فارسی صحبت می‌کند و تازه قرار است خط ثلث آموزش ببیند! این‌جور وقت‌ها نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان دهم. لابد آن آدم‌فضایی هم نمی‌داند. تردید دارم بین این‌که دارند تحسینم می‌کنند یا در دلشان برای آن دو بچه معصوم که مادرشان تازه یادش افتاده رویاهایش را محقق کند غصه می‌خورند. پس سعی می‌کنم گل را بیشتر ورز دهم و کار یاد بگیرم.

 

 


صبح خواب می‌دیدم که برای طبقه پایین همسایه تازه آمده و دو پسر آن‌ها به من گفتند که امروز مدرسه‌ها تعطیل است.

چشمم را که باز کردم ساعت هفت و ربع بود و مدرسه‌ها به دلیل بارندگی برف و باران تعطیل شده بود.

پرده را کنار زدم. خیابان خالی بود و برف‌های پا نخورده انتظار مرا می‌کشید.

دلم می‌خواست بگویم امروز روز من است! من هم تعطیلم و باید همین حالا خانه را ترک کنم و همه روز برفی را بغل کنم.

اما دانه برف بیدار شده بود و به من نگاه می‌کرد و اگر زودتر از اتاق بیرون نمی‌بردمش دانش‌آموز را هم بیدار کرده بود و روز کاری مامان زودتر شروع شده بود.

از خودم می‌پرسم اگر همه امروز مال من بود چه می‌کردم؟

پالتو و چکمه می‌پوشیدم. کتابم را بر می‌داشتم. شاید لب تاب را هم. به کتابخانه می‌رفتم و تا می‌توانستم به دنبال کتاب‌هایی می‌گشتم که هیچ‌وقت فرصت زیادی برای پیدا کردنشان ندارم. بعد به قرائت‌خانه می‌رفتم و لب‌تابم را بیرون می‌‌آوردم و پروپوزالی که نیمه رها کرده بودم تمام می‌کردم. بعد فقط نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که این روز برفی به کتابخانه آمده بودند و برای هرکدام قصه‌ای می‌ساختم.

همان‌جا با دوستانم چت می‌کردم و اگر می‌شد ناهار در کافه‌ای که دوستش داریم باهم قرار می‌گذاریم.

زودتر می‌روم چون می‌خواهم در دفتر یادداشتم چیزهایی بنویسم که فقط در یک روز سرد برفی می‌توان نوشت. بعد آن‌ها می‌رسند و ناهار می‌خوریم و آن‌قدر می‌خندیم که حوصله کافه سر می‌رود.

پالتوهایمان را می‌پوشیم و بیرون می‌رویم و می‌فهمیم که برف تندتر شده. اما باز هم می‌خواهیم به یکی دو کتاب‌فروشی سر بزنیم.

دست‌هایمان از سرما دارد یخ می‌زند. از یک ون‌کافه نوشیدنی گرم می‌خریم و بازهم راه می‌رویم.

یکی‌مان پیشنهاد می‌دهد از سایت تیوال بلیط تئاتر بخریم. همه امروز مال من است، چرا که نه!

بلیط تئاتری را که تعریفش را شنیده‌ایم می‌خریم و تا سالن اجرا همچنان حرف می زنیم و می‌خندیم.

تئاتر اشک‌مان را در می‌آورد. اما راضی هستیم. سالن گرم است و همه چیز ما را یاد روزهای دانشجویی‌مان می‌اندازد.

بیرون که می آییم هوا صاف است. ماه از بین شاخه‌های برف نشسته پارک شهر پیدا است. سوار مترو می‌شویم و درباره تئاتر حرف می‌زنیم. هرکدام یک جفت جوراب می‌خریم و در پیتزافروشی عوض می‌کنیم. چون دیگر نمی‌توانیم با پاهای یخ کرده و خیس راه برویم.

دیگر وقت خداحافظی است. آن‌ها می‌روند و من تا خانه قدم می‌زنم. گاهی سُر می‌خورم اما تعادلم را حفظ می‌کنم. انگار همه خیابان امشب مال من است!

کدام آواز را بخوانم؟

 

هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد. تن بچه‌ها لباس بیشتری می‌کنم اما پرده را نمی‌کشم.

برای پرنده‌ها غذای بیشتری می‌ریزم و صبحانه بی‌دندان را که امروز همش مرا می‌خواهد آماده می‌کنم.

مامان ببین، مامان بگو، مامان . و همه مامان‌هایی که می‌شنوم را اگر جمع کنم به اندازه درخت‌های سر خیابان تا ته خیابان می‌شود. من هم بالاخره مداد شمعی بر می‌دارم و رنگ می‌کنم.

آن بیرون هنوز برف می‌بارد و هیچ خبر یا اطلاعیه فوری یک روز را برایم تعطیل نخواهد کرد.


یادداشت سوم

 

افسوس می‌خورم که تلاشم را برای راننده شدن مامان نکردم. همیشه آن‌قدر دغدغه و کار داشتم که نشد برای تشویق مامان و همراه شدنش به سمت راننده شدن بیشتر تلاش کنم.

حالا مجبور است منتظر بماند تا یکی ازما همراهی‌اش کند و وقتش را با ما تنظیم کند.

امروز زنگ زدم که در راه خانه شما هستم. اگر آماده‌اید بیایم باهم برویم مزونی که دوست داشتید از آن مانتو بخرید. قبول کرد و شاید ته دلش گفت چنین فرصتی برای فاطمه پیش نمی‌آید که همراهم شود.

رفتیم.

چادرم را کنار پالتو خانم‌هایی که پیش از ما رسیده بودند آویزان کردم و وارد فضایی شدم که هیچ چیزش شبیه من نبود. به خودم گفتم زود قضاوت نکن! بیشتر خانم‌هایی که آن‌جا بودند انگار الان از زیر سشوار بلند شده بودند. موهای آرایش شده با انواع رنگ‌ها و مش‌ها و . . و چشم‌هایی که حس می‌کردم با آن‌همه مژه مصنوعی و ریمل میل بسته شدن دارند. خوب شد که مامان بود و دنبالش به اتاقی رفتم که بیشترین رگال‌های مانتو را داشت. اگرنه هنوز ایستاده بودم به تماشای آدم‌هایی که سرگرم کار خودشان بودند و با پوشیدن هر مانتو خودشان را در آینه چک می‌کردند. دوست داشتم بدانم در ذهنشان چه سوالی است؟ با این مانتو بهترم؟ این مانتو برای من دوخته شده و با آن شبیه خودم هستم؟ با این مانتو شبیه فلانی هستم؟ نمی‌دانستم. اما من اگر هرکدام از آن مانتوها را تن می‌کردم اول خودم را تصور می‌کردم در جایی.

جلسه کاری که آقایان هم در آن حضور دارند. جلسه کاری که فقط خانم‌ها هستند.

قرار دوستانه.

دید و بازدید عید.

سفر!

اما برای مامان ختم‌هایی که باید شرکت می‌کرد اولویت داشت. حتی عروسی نوه خاله بابا یا مهمانی دخترخاله خودش و حتی دید و بازدید عید برایش اولویت نداشت. و البته رنگ مورد علاقه مامان ترکیب سفید و مشکی است.

مانتوها عجیب بودند. ژاکاردهای ارگانزایی که مرا یاد پرده و رومبلی می‌انداخت. پارچه‌های پفکی که انگار خودشان هم از مدلی که دوخته شده بودند در عذاب بودند. مانتوهایی بدون دکمه، با نوارهای بسیار بلند روی مچ که قرار بود پاپیون شود، مچ‌های از آستین جدا! خزهای بزرگ روی مچ، یقه‌های خیلی باز انگلیسی، درزهای رها شده و دوخته نشده.

انگار بیشترشان را با عجله سرهم کرده بودند. ترکیب‌های نچسبی از کرپ‌های ضعیف با گیپورهای نه چندان خوب و قدیمی. تورهای فرانسه آستر خورده ناهمگون. سوزن‌دوزی‌های کار شده روی مخمل. مخمل‌های تزیین شده با گل‌های آماده. ارگانزا و گل حریر. تکه‌های نازک آیینه روی مخمل.

احساس می‌کردم که این مانتوها اگر می‌توانستد فریاد می‌کشیدند و اعتراض می‌کردند.

بارانی و کیف مامان را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم و روی یکی از مبل‌های سالن نشستم به تماشا.

سرد بود، اما زن‌ها لباس‌های گرم‌شان را در می‌آوردند و با همان تاپ مانتوها‌ را پرو می‌کردند. پس یعنی قرار بود این مانتو را در فصلی که هوا گرم‌تر بود بپوشند.

هرکس فقط حواسش به خودش بود. یا نهایتا دیگری را به عنوان یک مدل که این مانتو را پوشیده نگاه می‌کرد.

آینه، جایی بود که هر کدام چند ثانیه روبرویش توقف می‌کردند و می‌رفتند.

داشتم تصورشان می‌کردم. دخترانی در کودکی با رنگ رنگ لباس جلوی آینه. انگار بزرگ نشده بودند. انگار بزرگ نشده بودم.

دلم لباس‌های توی ویترین را نمی‌خواست. ایده داشتم برای لباس خودم. و مامان آن‌قدر مرا بلد بود و هنر داشت که تصورم را خلق کنم تا شبیه خودم شوم.

حالا هم دلم می‌خواست بروم بیرون. انگار مسافری بودم در کشوری غریب.

مامان اما هنوز امید داشت که لباس شایسته‌ای انتخاب کند و گذرش به خیاط و پارچه فروشی شب عید نیفتد.

پس هنوز فرصت تماشا بود.

خانمی که سال‌ها بود این مزون را مدیریت می‌کرد و الحق جنس و دوخت مانتوهایش ماندگار بود را با دقت بیشتری دیدم.

یک شلوار کرم کش پوشیده بود با چکمه‌های بلند و یک شومیز ساده سفید.

موهای کوتاهش را آن‌قدر پوش داده بود که انگار کلاهی از خز بر سر دارد. و صورتش آن‌قدر به جراح زیبایی سپرده شده بود که نمی‌توانستم فقط با لب‌خوانی بفهمم احساسش در آن لحظه چیست.

اما فاطی، همکارش خسته و کلافه بود و هنوز هشت ساعت دیگر از کارش باقی بود.

زنی که پوست زیبایی داشت و موهایش را ساده بسته بود و لباس ساده‌ای بر تن داشت که اصلا چربی‌ها و لایه‌های ناموزنش را نمی‌پوشاند. انگار پوشیدن آن‌همه پارچه کشی که ن را موزون می‌کرد یا لوازم آرایشی که استفاده کرده بودند برای او معنایی نداشت. انگار او از این ن گذشته بود که این چیزها برایش مهم نبود. و البته که کارش را خوب بلد بود.

مامان هم چیزی پیدا نکرد و وقت تماشا تمام شد.

دلم نمی‌خواهد به آن ساختمان با سنگ‌های سبز برگردم.

اما شاید باز دلم بخواهد به بهانه همراهی کسی روی همان صندلی بنشینم، چشم‌های ن مانتو پوشیده در آینه را تماشا کنم و قصه ببافم.

شاید هم یک روز فاطی مانتوهایی ساده با طرح پرنده‌هایی رو به آسمان آویزان کرد.

شاید آن اتاق روزی پر از صدای پرنده‌ها شد و عطر گل‌هایی که اسم‌شان را بلد نیستم.

شاید روزی یک درخت شدم.

 


 

یادداشت دوم

دایی پدرم آدم عجیبی بود. اما من همین کارهای عجیبش را که شبیه هیچ‌کس نبود جز خودش دوست داشتم. و ایده‌هایش را که قبلا به آن‌ها فکر کرده بود تحسین می‌کرد.

وقتی به دیدن خواهرش که مادربزرگ من بود و طبقه پایین خانه ما زندگی می‌کرد می‌آمد همیشه دست‌ پُر می‌آمد. اما چه می‌آورد؟

از لبنیاتی که قبولش داشت یک سطل بزرگ ماست می‌خرید می‌آورد.

یک کیسه بزرگ سیب دماوند می‌آورد. مرغ تازه می‌خرید. لابد نان تازه هم خریده بود. گلدان شمعدانی هم. درخت گلابی ته حیاط را هم گمانم دایی محمود آورده بود. و چند درخت سیب از نژادهای مختلف را. حتی دلم می‌خواهد بگویم رزهای همیشه بهار و بوته رز هفت‌رنگ را هم او آورده بود.

وقتی دایی محمود می‌آمد سعی می‌کردم بیشتر در دسته آدم‌های قدرشناسی باشم که انتخابش را تحسین می‌کردند، تا در دسته‌ای باشم که کارهای او را غیرطبیعی تلقی می‌کردند و انتظار داشتند او هم انتخاب‌های آشناتر داشته باشد و نهایتا یک کیلو شیرینی تازه دانمارکی از نان رامتین بخرد بیاورد.

آن دختر کوچک همیشه منتظر رسیدن دایی محمود بود که هدیه‌هایش داستان داشت و هر کدامش را با وسواس انتخاب کرده بود.

وقتی بزرگ شدم فهمیدم من هم یک بخش دایی محمود در وجودم دارم که با ازدواج و استقلال بیشتر انتخاب‌هایم فعال شده بود.

بعد ما هم بارها برای عزیزانمان درخت هدیه گرفتیم. و بوته رز وحشی. ادویه. بساط شیرینی‌پزی. پارچه. رنگ. گلدان. کتاب. دفتری برای نوشتن. سفره قلمکار. کرم ابریشم. یک تنگ سیب دماوند لپ گلی.

دیشب که داشتم فکر می‌کردم برای جلسه امروز و دیدار دوست عزیزی که دفتر تازه‌ای گرفته بود چه هدیه‌ای ببرم دوباره همان بخش فعال شد.

دلم می‌خواستم در یکی از سبدهایی که دوستشان داشتم انار می‌بردم. یا سیب سرخ. یا سیب زرد.

به یک بسته شکلات فکر هم نمی‌کردم. اما آخر نرگس خریدم. پشیمان نشدم؟ معلوم است که شدم.

وقتی کارت را کشیدم و هزینه سه دسته گل نرگس را حساب کردم تازه به فکرم آمد که خب یک گلدان بزرگ سانساریا پایه کوتاه می‌کاشتم می‌بردم! یا یک گلدان پوتوس نقره‌ای! حتی پوتوس ابلق!

اصلا چرا یک ن ندوختم؟ یا عروسک برای دختر دوست داشتنی‌شان؟

برای پختن کیک یا مافین یا کوکی وقت نداشتم. وگرنه برای نپختن آن‌ها هم خودم را مواخذه کرده بودم.

امروز به جلسه دلنشینی رفتم و آدم‌های عزیزی را دیدم و از یکی از نازنین‌هایشان کلی چیز یاد گرفتم که مهم‌ترینش این بود: ما سخت کار نمی‌کنیم. تنبلیم. بعد انتظار اتفاق‌های خوب را می‌کشیم.

من کار زیاد می‌کنم اما سخت کار نمی‌کنم. خودم این‌را می‌دانم. و بزرگترین مشکلم شاید این است که برنامه‌ریزی درست و درمان ندارم. یا اگر برنامه‌ریزی هم می‌کنم برای مدت طولانی به آن پایبند نمی‌مانم.

حالا این را می‌دانم و به شعارها و حرف‌های تازه برای در یخچالم نیاز دارم.

خب! این هم هدیه امروز. بسم الله!

 


یادداشت ششم

 

کتاب خوب می‌تواند آدم را معتاد کند.

یک‌هو نگاه کنی ببینی ای دل غافل! جلد پنجمی و کلی کتاب نیمه خوانده یا در نوبت خواندن که نسبت به این رمان بلند اولویت داشته‌اند، با دل‌خوری نگاهت می‌کنند.

من این‌جور وقت‌ها کتاب‌های دیگر را همه جای خانه پراکنده می‌کنم تا اگر فرصتی دست داد و نشستم و همه چیز آرام و روبراه بود بخوانم‌شان.

و این کتاب دوست  داشتنی را تنها زمانی که یحیا را می‌خوابانم، بخوانم. البته که خودم می‌دانم بیشتر یکی دو ساعتی که مطالعه می‌کنم به بهانه خواباندن او دست می‌دهد.

امشب وقتی دانه برف دلش می‌خواست دایم تکانش بدهم و او هم از زیر کلاه شاهد همه گفتگوهایم با دانش‌آموز باشد که پتو را زیرت پهن نکن بخواب روش. بینداز رویت، هوا سرد است. از این طرف نخواب پاهایت آویزان می‌شوند، می‌افتی پایین، بالش را بگذار زیر سرت نه زیر پایت و . کتابم را برداشتم و از اتاق خواب بیرون آمدم.

پسرهای خانه را با هم تنها گذاشتم. همه چراغ‌ها را خاموش کردم. آباژور بلند دوست داشتنی‌ام را روشن کردم. نشستم روی مبل گل‌گلی‌ام و چند فصل از کتابی که قرار نبود از اتاق بیرون بیاید یک نفس خواندم. درست وقتی که نویسندگان محترم سه کتاب دیگر از روی میز کنار آباژور، و چند نویسنده محترم دیگر از بالای شومینه چپ چپ نگاهم می‌کردند!

خب من این‌جور وقت‌ها آدم شجاعی هستم. و بیشتر وقت‌ها هم برای اینکه کاری را تمام کنم به زحمت وقت جور می‌کنم. اما می‌توانم بگویم که معمولا هم کارهایم را زمانی که قول داده‌ام تحویل می‌دهم.

دیشب قبل از اینکه بخوابم لیست یازده رقمی از کارهایی که می‌خواستم تا پایان هفته انجام دهم نوشتم.

تا ظهر ۵ مورد آن‌ها را خط زده بودم. پس فکر کردم حالا که دانه برف دوست دارد بخوابد و دانش‌آموز مدرسه و خانه جزیره اختصاصی خودم است بروم سراغ گِل‌هایم و به هیچ چیز دیگری هم فکر نکنم.

همین کار را هم کردم.

امیدوارم که خدا به فردا هم برکت دهد!

 

 


یادداشت پنجم

 

یوسف می‌گوید خوش‌بحال آدم‌هایی که در کشوری زندگی می‌کنند که همیشه روز است! بعد مجبور نیستند شب‌ها بخوابند. می‌توانند همش بازی کنند، کتاب بخوانند، تلویزیون تماشا کنند! در دلم می‌گویم آخ! که چقدر دلم می‌خواهد چند روز هفته در کشوری زندگی کنم که همش شب است. بعد شاید بیشتر به کارهایم برسم. بلند نمی‌گویم. چون یادم هست که به همسر یواشکی گفته برای هدیه تولدم یک ربات بخرند که کارهای خانه را بکند. این یعنی ترددم از ماشین لباسشویی به بند رخت، از بند رخت به اتاق‌ها، از اتاق‌ها به آشپزخانه، از آشپزخانه به میز اتو، از میز اتو به میز صبحانه و . را دیده. یعنی غُر زده‌ام؟ شاید گاهی غُر هم زده باشم. همین‌که می‌بینم برایش مهم است کمتر خسته شوم و وقت برای خودم و احتمالا وقت خیلی بیشتر برای آن‌ها داشته‌ باشم برایم ارزشمند است.

همان‌طور که دارم برای یحیا لالایی می‌خوانم تا بخوابد و برویم کتاب دیگری بخوانیم، خودش را لای پتوها جا می‌کند و چشم‌هایش گرم می‌شود. می‌پرسم می‌خواهی بخوابی؟ جواب می‌دهد فقط تا وقتی تو یحیا را می‌خوانی و کتابت را تمام می‌کنی. بعد بیدارم کن.

زود خوابش می‌برد. صدای اذان می‌آید. کتابم را می‌بندم. و دعا می‌کنم. برای هر دوشان که در خواب یک‌طور دیگری زیبا هستند.


هیچ‌وقت کتاب قورباغه‌ات را قورت بده» را نخواندم. فکر می‌کردم خیلی زرد است. کمی درباره‌اش شنیده بودم و می‌توانستم حدس بزنم نویسنده قرار است چه بگوید.

اما امروز وقتی تمام رخت‌های اتویی که در سبد بزرگ رخت‌ها تلمبار شده بودند و بقیه لباس‌هایی که در آن جا نشدند مثل گدازه‌های آتشفشان از بالای کوه به پایین سرازیر شده بودند را اتو کردم و تمام! و با خودم گفتم این قورباغه را هم قورت دادم! کسی درونم نهیب زد که از پس این قورباغه برآمدی. با بقیه قورباغه‌ها چه می‌کنی؟

حالا فکر می‌کنم هرچقدر قورباغه قورت بدهم باز هم قورباغه هست و انگار همین‌طور به تعدادشان اضافه می‌شود.

البته منظور من از قورباغه کارهایی است که کمتر از ۶۰ درصد تمایل به انجامشان دارم حتی اگر از انجامشان لذت ببرم.

وگرنه به کارهایی که بیش از این مقدار تعلق خاطر دارم قورباغه نمی‌گویم!

از جنس دیگری هستند آن‌ها. شاید از جنس قوی وحشی، جوجه عقاب، گوزن شاخدار، اسب و پروانه و خلاصه هرچیزی غیر از قورباغه.

باید این کتاب را بخوانم. دوست دارم بدانم نویسنده به تعداد قورباغه‌هایی که باید خورده شود و یا نگرانی بابت تهدید خوردن این‌همه کار قورباغه‌ای توضیحی دارد و توصیه‌ای دارد؟

چشمم را بروی آن همه وسیله‌ای که روی میز انتظار مرا می‌کشند تا سرجایشان برگردند می‌بندم و می‌روم کتابی که صبح شروع کردم بخوانم.

 

 


یادداشت هفتم

برگه یادآوری کتاب برایم مهم است. مخصوصا اگر کتاب را خیلی دوست داشته باشم.

نگاه می‌کنم به تاریخ انتشار و بعد به اولین تاریخ امانت. گاهی نزدیک به هم هستند که یعنی تا کتاب منتشر شده، کتابخانه خریده و وارد بخش امانات کرده و مخاطب هم کتاب را امانت برده.

گاهی تاریخ انتشار و تاریخ امانت با فاصله زیاد از هم قرار گرفته‌اند. این یعنی این چندمین برگه کتابی است که کتابدار پر کرده و دوباره برگه تازه‌ای اضافه کرده، پس کتاب خوب خوانده شده.

بعد به فاصله تاریخ‌ها از هم نگاه می‌کنم. گاهی چند سال بین تاریخ‌ها فاصله است. و بعد چند ماه و گاهی چند روز.

این یعنی یک اتفاقی افتاده بوده که باعث استقبال خوانندگان از کتاب شده. دانستن آن اتفاق ذهنم را رها نمی‌کند و شروع می‌کنم به فرضیه‌سازی.

 از نویسنده کتاب تازه‌ای منتشر شده که مورد استقبال قرار گرفته و حالا مخاطب نویسنده تمایل دارد بقیه آثار او را هم بخواند و بداند؟

فیلم یا سریال کتاب دارد پخش می‌شود؟

یک آدم مشهور کتاب را بعد از مدت‌ها توصیه کرده؟ یا یکی لیست کتاب داده؟

روان جامعه به سمتی رفته که به خواندن این اثر کشش دارد؟

چاپ تازه کتاب بسیار گران است و کتاب‌خوان ترجیح داده نسخه کتابخانه را بخواند؟

حرفش هست که کتاب وارد دسته کتاب‌های ممنوعه شود؟

اما این همه ماجرا نیست. گاهی وقتی دارم بخشی از کتاب را می‌خوانم احساس می‌کنم تنها نیستم!

با یک فاصله زمانی پس و پیش، همراه دیگر آدم‌ها دارم کتاب را می‌خوانم. مثل سینما. وقتی سکانسی تو را وادار می‌کند کنار دستی‌ات را هم زیرچشمی نگاه کنی و واکنشش را ببینی. حتی به بهانه‌ای سرت را برگردانی و عقبی‌ها را ببینی. شبیه همین است. با این تفاوت که تو آدم‌ها را نمی‌بینی و باید تصورشان کنی. می‌توانی حدس بزنی که آن‌ها به این صفحه که رسیده‌اند نفسشان به شماره افتاده و هرطور بوده ادامه داده‌اند تا بفهمند قصه به کجا رسیده. یا این صفحه آن‌ها هم بلند خندیده‌اند. یا این‌جا به فکر فرو رفته‌اند که اگر جای قهرمان داستان بودند چه حال خوش یا ناخوشی داشتند.

و این فقط درباره داستان و رمان است. کتاب‌های پژوهشی و تحلیلی صورت دیگری از خیال‌پردازی را به همراه دارند. یعنی دانشجو بوده و برای مقاله‌اش این کتاب را خوانده؟ فقط به این مساله علاقمند بوده؟ خودش داشته کتابش را می‌نوشته؟ و در مورد کتاب‌های خودیاری هم خیال طور دیگری می‌رقصد.

این توصیه‌ها را اجرا کرده؟ آخر کتاب به کمکش آمده؟ اگر آمده تبدیل شده به کدام آدم؟

یا از همان اول وقتی کتابدار کتاب را برایش آورده و وارد سیستم کرده، می‌دانسته که این کتاب را نخواهد خواند. فقط نخواسته خستگی به تن کتابدار بماند و بگوید ممنون این یکی را نمی‌برم.

گاهی برگه یادآوری را اینطوری دوست دارم که برای من اولین مهر تاریخ را خورده باشد. انگار فاتح شده باشم و دره بکری را دیده باشم که پیش از من کسی کشفش نکرده بوده. یا اولین ردپاهای برف تازه، جای پای من باشد. البته خنده‌دار است. چون من تنها یک جلد از کتابی را در دست دارم که در کتاب‌فروشی‌ها توزیع شده و کلی پیش از من خوانده شده.

اما خب حس خوبی است.

و فقط برگه یادآوری هم نیست که دیوانه‌ام می‌کند. لکه‌های روی کتاب هم هست. از لکه‌های شکلات بگیر تا زردچوبه و سس. و نشانه‌هایی که خواننده قبلی لای کتاب جا گذاشته بوده. نشانه‌ای که سربرگ اداره یا سازمانی دارد. یا برگه خریدی که قرار بوده به خواننده یادآوری کند کاهو و تمبر هندی یادش نرود. یعنی قرار بوده مهمان داشته باشد؟

و نشانه‌ای از خود آن شخص مثل یک تار مو! تار مویی که با آن آدم زندگی کرده و عمرش لای یکی از این صفحه‌ها به سر آمده و زندگی اش تمام نشده، در قصه باقی ‌مانده و خواننده بعدی همزمان برای صاحب او هم قصه ساخته و شاید عاشقش هم شده باشد!

من اما اگر کتاب بودم دلم می‌خواست کتابی بودم که زیاد خوانده می‌شد. خودم هم دوست دارم کتاب‌هایی را به کتابخانه هدیه دهم یا در مبادله کتاب جابجا کنم که زیاد مهر امانت بخورند و خوانده شوند. و اصلا در این یادداشت از زاویه دید کتاب‌ها وارد جریان امانت نشوم که دراز می‌شود.

اما یک چیز دیگر هم بگویم و تمام.

گاهی با خواندن بعضی کتاب‌ها دلم می‌خواهد آدم‌هایی که آن کتاب را خوانده‌ایم و عضو بودن در یک کتابخانه نقطه اشتراکمان محسوب می‌شود را دور هم جمع کنم. با همدیگر آشنا شویم. درباره کتاب حرف بزنیم. تاثیری که از آن گرفته‌ایم. چیزی از آن یادمان مانده اصلا؟ الان اگر این کتاب را نخوانده بودیم باز هم امانت می‌گرفتیم؟

چه جمع جالبی می‌شدیم ما!

 

 

 


ساعت هنوز یک نشده که خانه بالاخره آرام می‌شود.

دانه برف رضایت می‌دهد دیگر گریه نکند و از خستگی حتی نتواند شیر بخورد و می‌خوابد.

ابر سیاه هم بعد از ورق زدن مجموعه کتاب‌های حیواناتش خوابش برده.

ملوسی را از زیر پتو بیرون می‌کشم و همراه اسپلیت و دوستی و مارمولک به اتاق پسر می‌برم. می‌دانم که تا صبح چندبار دیگر به اتاقش خواهم رفت تا پتویش را مرتب کنم. لااقل دیگر سرفه نمی‌کند.

یحیا هم دیگر تب ندارد. اما همسر به اندازه همه ما مریض است.

حال خودم هم تعریفی ندارد. اما ترجیح می‌دهم در ماه بهمن خوب باشم. این یک ماه را نمی‌خواهم از دست بدهم و فکر می‌کنم همه‌اش مال من است. حتی اگر زود زود زود تمام شود. مثل اینکه بعد از یازده ماه انتظار عازم سفری شده باشم که دوستش دارم! ۳۵ بار به آن شهر آمده‌ام و هربار با بار پیش فرق داشته. نمی‌خواهم به خاطر سرماخوردگی و تب و . روزهایش را بی‌خیال شوم.

البته امشب خدا را شکر کردم که دیگر متولد شدم و جشن تولد هم برگزار شد. اگرنه معلوم نبود چقدر تلفات داشته باشیم!

سه‌شنبه صبح رفتیم واکسن شش ماهگی را زدیم و خوشحال برگشتیم. دکتر شادی گفته بود این واکسن، راحت است و احتمالش هم کم است که تب کند. تب کرد. دو روز و دو شب. و ناگهان خوب شد.

عصر سه‌شنبه که از کلاس سفال بر می‌گشتم خیابان خانه‌مان جاده‌ای در گرین گیب شده بود. برایم مهم نبود راننده تاکسی چه چیزها که پشت سر زنش نمی‌گوید. و کامنت‌های مسافرش هم درباره بی‌شعوری و بی‌شرفی همسران برایم ارزشی نداشت.

دلم می‌خواست پیاده برگردم. اما بهتر بود زودتر می‌رسیدم. چون قرار بود بعد مدت‌ها برویم بیرون. در را که باز کردم چهره کسل و خسته و کلافه پسرها پیام داد که قطعا امشب نه!

چه مهم بود. من که برای تولدم رویایی نداشتم. یعنی داشتم. اما از آن رویاها که به قوت خیال زنده نگهت می‌دارد.

فردا هم همان قصه بود. یکی باید برای خرید بیرون می‌رفت و دلم می‌خواست من باشم. تا چند ساعت ظرف‌های آشپزخانه، بی‌نظمی اتاق‌ها و آن‌همه کار تلمبار شده را نبینم. دلم می‌خواست خرید زودتر تمام شود تا فرصت کتاب‌فروشی رفتن داشته باشم. چند دقیقه هوای خنک و خوشبو کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی‌ام را می‌خواستم و ورق زدن چند صفحه از کتابی که قبلا فکر می‌کردم می‌خواهمش و حالا مطمئن شده بودم که نه، چیزی نبود که فکرش را می‌کردم. نداشتم. شب هم بچه‌ها دیر خوابیدند. خودم هم خوابیدم. انگار که به جشن تولد خودت دیر رسیده باشی.

امروز هم روز فوق‌العاده‌ای نبود.

چطور بود فوق‌العاده بود؟

اگر می‌توانستم مثل هرسال میزبان دوستان و نزدیکانم در جشن تولد خودم باشم!

اگر پستچی برایم یک نامه آورده بود از دوستی، و تا بازش می‌کردم یک نشانه‌ کتاب گنجشک فی دینگ زمین می‌افتاد و قلبم را از شادی می‌لرزاند.

اگر با هم به رستورانی که دوستش دارم به خاطر سس‌هایش و بادکنک قرمزی که آخرسر دستت می‌دهد رفته بودیم.

اگر بچه‌ها را سپرده بودیم و دوتایی به کافه‌ای که خیلی دوستش داریم رفته بودیم و کلی به منو خندیده بودیم و از کتابخانه کتابی برداشته بودیم و برایم غزلی می‌خواند.

اگر یک تئاتر خوب رفته بودیم و در راه برگشت تا خود مترو قدم زده بودیم و حرف زده بودیم.

اگر با هم به کتاب‌فروشی رفته بودیم و برای هر چهار نفرمان هدیه خریده بودیم. گیرم که قبلش از فروشگاهی در گاندی یک پارچه گنجشکی حریر ژرژت خریده بودم.

اگر ناهار روز تولدم را با دوستم خورده بودم.

و اگر عصر امروز سینما نرفته بودم و فیلمی درباره مرگ و البته زندگی ندیده‌ بودم این مورد را هم اضافه می‌کردم که اگر برای تماشای فیلمی که دوستش دارم به سینما رفته بودیم.

چندتا اگر دیگر هم می‌توانم اضافه کنم؟ شاید.

اما نمی‌کنم. حتی ته دلم می‌دانم ممکن بود حالم با محقق شدن هیچ‌یک از اگرهای بالا هم خوب‌تر نشود. الان هم خوبم!

خانواده‌ام را دارم که خیلی زود خوب خواهند شد. ایده‌هایم را. دوستانم‌ را. واژه‌ها را. گلدان‌هایم را .

پس کیسه هدیه‌هایم را بر‌ می‌دارم و به اتاق کار می‌روم و تماشایشان می‌کنم.

گل‌های بابونه این دشت سبز پارچه‌ای چه آرامش‌بخش است!

من تولدم را جشن گرفتم. و منتظرم تا ۳۶ سالگی دستش را با خبرها و اتفاق‌های خوب و تازه رو کند.

بسم الله!


 

یک‌جور مرخصی استعلاجی هم زمانی است که انگشت سبابه‌ام را عمیق بریده باشم! آن‌هم وقتی که همه کارهای آشپزخانه تمام شده، غذا دارد دم می‌کشد و حتی سینک را هم شسته‌ام.

اول باورم نمی‌شود که زخم عمیق است. اما وقتی می‌آیم قاشق‌ها را در بشقاب‌ها بگذارم لکه خون سرخی گردن قاشق را زخمی می‌کند. دوباره آب می‌کشم و دستمال می‌گذارم تا زود ببندد.

حالا دیگر همه کاری نمی‌توانم بکنم.

حتی تایپ کردن هم ساده نیست.

و مهم‌تر از همه گل‌بازی.

از عصر داشتم به ساعت نه فکر می‌کردم. وقتی که خانه در سکوت فرو می‌رود و گاهی صدای کیبورد است که می‌آید و قل‌قل کتری که یکی از ما دو نفر بالاخره از سر جایش بلند می‌شود و چیزی دم می‌کند.

فکر می‌کردم امشب چند کار تازه می‌سازم. بی‌آن‌که نگران بیدار شدن دانه برف باشم و مجبور شوم روی کار را خوب با نایلون ببندم که چرمینه نشود و بدوم دست‌هایم را بشورم.

قبلا فکر می کردم یحیا که بزرگتر شود فرصت‌هایی که برای خودم دارم بیشتر می‌شود. اما حالا هر یک هفته‌ای که می‌گذرد و توانایی‌هایش بیشتر می‌شود، وقت بیشتری از من طلب می‌کند.

حالا به برکت‌های دنیا آمدن یحیا یکی دیگر اضافه می‌کنم، این‌که قدر وقت را بیشتر می‌دانم. و در هر فرصتی می‌دوم تا یک کار مفید انجام دهم.

 


 

برای من که بارها و بارها برای مخترع ماشین ظرفشویی فاتحه خوانده بودم و دعایش کرده بودم سخت بود که مدتی بدون ماشین ظرفشویی بمانم و یکی از دوست نداشتنی‌ترین کارهای آشپزخانه را مدام تکرار کنم.

امشب وقتی فرضیه دیگری مطرح شد تعمیرکار دیگری آمد و رفت، نمی‌دانستم به علت بسیار کوچک خرابی ماشین بخندم یا گریه کنم. آقای محترم و خوش صحبت تعمیرکار بیشتر قطعه‌های ماشین ظرفشویی را از هم جدا کرد و بعد حدس زد موتور سوخته، که از مکالماتش با یک نفر دیگر فهمیدم که نسوخته و خدا را شکر کردم. بعد حدس زد پمپ مشکل دارد، که نداشت. بعد دیگر یحیا خوابش می‌آمد و یوسف کتاب می‌خواست و نتوانستم گفتگوی آشپزخانه را دنبال کنم و اتفاقاتی را که می‌افتاد تماشا.

بعد که بچه‌ها خوابیدند و تعمیرکار رفت و به آشپزخانه رفتم قطعه بسیار کوچک سیاهی را دیدم که روی کابینت بود.

علت خرابی، یک میکروسوئیچ بود که کمی، فقط کمی از یک سکه بزرگتر بود.

می‌خواهم به یادگار نگهش دارم.

تا وقتی دیدمش چیزهایی را یادم بیاورد.

از همه مهمتر خودم را.

این‌که گاهی یک دستگاه کوچک در من خراب می‌شود و علت خرابی را نمی‌دانم و مرا از کار می‌اندازد. زندگی دیگرانی که به من وابسته است را هم فشل می‌کند.

به این‌که ما همه مسئول قطعه‌های خودمان هستیم. وقتی درست کار نمی‌کنیم یعنی یک جای کار می‌لنگد. اگر بلدم که خودم دل و روده ذهنم را بریزم بیرون و ببینم چه قطعه‌ای بوی دود می‌دهد؟ کدام یکی سیم اتصالش از جایی که باید باشد قطع شده؟ و شاید یک قطعه‌ای تاریخ مصرفش گذشته و دیگر کار نمی‌کند، چرا تلاش می‌کنم به هر قیمتی نگهش دارم و دور نمی‌اندازمش؟ مثل دندان خرابی که می‌تواند بقیه دندان‌های سالم را هم پوسیده کند.

این قطعه مرا یاد روزها و شب‌هایی دیگری هم می‌اندازد. اوقاتی که خودم را به زور پای سینک نگه می‌داشتم تا آخرین تکه هم شسته شود و بی‌قاشق و لیوان و بشقاب نمانیم.

سخت و دوست نداشتنی بود، اما همان اوقات ناخوب هم فرصتی بود برای فکر کردن به چیزهایی که معمولا برایش وقت نداشتم. گاه آن‌قدر درگیر بوده‌ام که نفهمیدم مدت‌ها است آب یخ کرده و انگشتانم بی‌حس شده. یا داغ شده و دارم می‌سوزم. یا بریده و خون قاطی ظرف‌ها می‌شود و من هنوز دارم مساله‌ای را حل می‌کنم که هیچ متفکری پای سینک ظرفشویی نتوانسته حلش کند.

و گاه لذت برده‌ام از همان شستن و آب کشیدن. و حسرت این‌که کاش می‌توانستم دست کنم تکه تکه بدنم را در آورم با اسکاچ یا سیم یا ابر (بسته به نوع چربی و آلودگی) بشورم و بعد خوب آب بشکم.

امشب دلم می‌خواست ماشین ظرفشویی را بغل کنم و بگویم چقدر خوشحالم که دوباره هست. و کاری را می‌کند که هیچ دوستش ندارم. و زمانی را به من هدیه می‌دهد که کم دارمش.

دلم می‌خواهد درباره اشیا بنویسم.

این قطعه را نگه می‌دارم!


 

 

  • امروز از بینی‌ام خون آمد.

این را وقتی گفت که از در بزرگ مدرسه بیرون آمده بودیم. دیگر احساس نکردم که یحیا در این آغوشی از هشت کیلو بیشتر است، خودم هم وزنی نداشتم. فقط چیزی در سرم تیر کشید و خورد به قلبم.

من نمی‌دانستم وقتی پسربچه‌ای گزارش خون می‌دهد مادرش باید چه واکنشی نشان دهد. برای همین خیلی عجیب گفتم: پس بالاخره بزرگ شدی! هر پسری تا وقتی یک‌بار از بینی‌اش خون نیاید بزرگ نمی‌شود.

الان که بچه‌ها بالاخره خوابیدند و دارم امروز را مرور می‌کنم می‌فهمم چقدر عجیب حرف زده‌ام.

خب من اعتقاد دارم هر راننده‌ای تا زمانی که یک تصادف جدی نکرده (و اصلا منظورم سپر به سپر کردن نیست) که زهره‌اش دهانش را تلخ نکند (بدون توجه به این‌که مقصر بوده یا نبوده) راننده نمی‌شود. یعنی فکر می‌کنم آن یک ثانیه چنان اتفاق عظیمی را در وجود هر آدم با اعتماد بنفس یا بی‌اعتماد بنفسی به وجود می‌آورد که بعد از آن طور دیگری رانندگی می‌کند. البته اگر زنده بماند.

اما چرا آن‌جا، درست چند قدم بعد از مدرسه چنین حرفی زده بودم که شاخ‌های پسر از زیر کلاه که هیچ، شاخ‌های خودم هم از زیر روسری و چادر بیرون بزند؟ نمی‌دانم!

و تا سر کوچه طول کشید که جرات کردم و بینی‌اش را دیدم. ورم کرده بود و داشت کبود می‌شد.

پرسیدم چطور شد؟ و گفت وقت پوشیدن کفش سرش با سر دوستش برخورد کرده. صورت دوستش را دیده که از زیر موهای پیشانی‌اش خون می‌آمده  و به مربی اطلاع داده و دوستش که هفته‌ای حداقل یک‌بار زخمی می‌شود خودش راهش را کشیده و رفته پیش مربی بهداشت. و او تازه یادش آمده چقدر بینی‌اش درد می‌کند و گریه کرده و فقط در جواب مربی که چیزی شده؟ گفته بینی‌ام درد گرفته. و بعد دستمالش را خونی می‌بیند. اما به مربی نمی‌گوید. چون من یعنی مامان، خیلی بهتر از مربی بهداشت می‌توانم مشکل بینی او را حل کنم، چون یک دوره کمک‌های اولیه رفته‌ام!

یادم می‌رود چقدر خسته بودم.

یادم می‌رود چندتا از اعضای بدنم از درد بی‌قرار بود.

مگر کم خون دیده‌ام؟

مگر خاطره غسال‌خانه را وقتی با فشار روی بخیه‌های از هم فاصله‌دارش شلنگ می‌گرفتند و خون تمام نمی‌شد یادم رفته بود؟

مگر آن شب سخت بیمارستان که آن زن سعی داشت از پسر شش ماهه‌ام رگ پیدا کند و مرا شاهد گرفته بود چون همکارهایش خواب بودند را فراموش کرده بودم؟

مگر آن روز را که شش ماهه چند ماه دیگر را گذراند و از روی مبل افتاد و از بینی و چشم و دهانش خون بیرون زد و من خودم را جمع کردم، تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم خاطرم نبود؟

مگر آن‌همه خونی که بعد از زایمان اولم از دست دادم و کل زمین سفید اتاق را سرخ کرد یادم رفته؟

من زیاد خون دیده‌ام.

همه ما زن‌ها خون دیده‌ام. زیاد. از جنس‌های مختلف.

چه چیز باعث شده بود تا جمله دوم را در توضیح علت خون آمدن بگوید تا آخر هزار سناریو وحشتناک بروم و تنم یخ کند؟

چرا فکر کرده بودم خون می‌تواند از آدم‌ها قهرمان بسازد؟

شاید اگر نقاش بودم چهره قهرمانانم را با خون می‌کشیدم.

خون. این مایع سرخ که می‌تواند بمیراند یا زنده کند. می‌توانم روزها از خون بنویسم و تمام نشود.

حالا ورم بینی‌اش کمتر شده و دردش هم.

خواب هستند و نفس می‌کشند.

اما من هنوز خسته‌ام.

از امروز، دیروز و روزهایی که گذشت.

به حسام می‌گفتم، آن‌قدر در این دو روز تعطیلی برای کارهایمان برنامه‌ریزی می‌کنیم که بعدش دو روز تعطیلی می‌خواهیم تا خستگی آن پنج شنبه و جمعه را در آوریم.

و فکر می‌کنم هر زنی لااقل ماهی-دو-روز فقط ماهی دو روز نیاز به مرخصی دارد. و اگر مادر باشد به این مرخصی بیشتر بیشتر احتیاج دارد. این‌که همان دو روز را هم نمی‌تواند استراحت کند یعنی دارد به خودش خیلی خیلی فشار می‌آورد. حتی اگر آخ نگوید و دیگران نفهمند.

مرخصی از کارهایی که شاید زیر سقف خانه‌اش می‌کرده و به نظر برخی‌ها خیلی هم کارهای مهمی نیست و دیر و زود شدنش خیلی موثر نیست.

وقتی نمی‌توانی در طول روز یک لیوان چای را پیش از آن‌که سرد شود بخوری یعنی داری به اندازه چند کارمند در موسسه یا اداره‌ای کار می‌کنی.

 

پ.ن. خدای من!

چرا ما هرچه بیشتر کار می‌کنیم و رنج می‌کشیم، ظرفیت‌مان بیشتر می‌شود؟

چرا تمام نمی‌شویم؟

جنس ظرفیت همه آدم‌ها از کش است؟ یا برای برخی از آن‌ها جنس دیگری متصور شده‌ای؟

بعد، قصه‌ی از هر کس اندازه وسعش می‌خواهی چه می‌شود؟

 

فردا روز دیگری است و خدا را شکر که امروز چند ساعت دیگر تمام می‌شود.


کشوی مجله‌ها تا نیمه باز است و کتابی که به رو به دیوار از بالای کتابخانه سقوط کرده و نمی‌دانم اسمش چیست این سه شب مرا دعوت کرده تا سخنش با اولیا و مربیان محترم را بخوانم. من اما این شب‌ها آن‌قدر ولی محترم هستم که بدانم زمان بعدی دارو پسر چه ساعتی است و این صدای نفس کشیدن چه درجه‌ای از تب را نشان می‌دهد و متناسب با آن چه باید بکنم.

پایین تشکی که برای شب‌های آخر بارداری و شب‌زنده‌داری روی زمین دوختم، سبد بزرگ حیوانات است و فیل بزرگ، نیمه معلق از لبه آن آویزان است.

کنار سبد ماشین‌ها روی هم چیده شده‌اند و اگر زمین دو سه ریشتر خودش را کش و قوس بدهد آفرود قرمز سقوط می‌کند و شاید آمبولانس بزرگ هم.

دم اسپیلیت آویزان است و زیر میز تاسی است که روی عدد یک مانده. امشب آدم آهنی خندان هم تا صبح نگاهم خواهد کرد و پوکویو روی دستمال کاغذی با آن خنده لج درآرش یادم خواهم انداخت که هنوز بیدارم.

امیدوارم که فردا به تخت خودم برگردم؟

شاید. نه اما اگر دانه برف تصمیم گرفته باشد سرما بخورد و قصه دوباره شروع شود.

پتوی گل‌های صدتومانی‌ام را تا زیر گردنم بالا می‌کشم و فکر می‌کنم حمله ویروس‌ها ربطی به مقاومت بدن بچه‌ها ندارد. آن‌ها حمله می‌کنند تا صبر و استقامت پدر و مادرها را بفهمند و آن‌ها را مثل اناری که زیادی رسیده پوست بترکانند!

اما من سعی می‌کنم در مریضی بچه‌ها یک نکته خوشایند پیدا کنم تا بتوانم ادامه دهم. مثلا درست است که سرماخوردگی و تب و آبریزش و گرفتگی بینی و . هم برای آن‌ها و هم برای ما دردناک و کلافه کننده است، اما مثلا مسکن‌ها خواب آن‌ها را بیشتر می‌کند و شاید بتوانیم تا زمان خوراندن داروی بعدی یک فیلم ببینیم.

یا مثلا همین شب‌ها و ارتباطم با زمین که مرا یاد شب‌های بسیار سخت آخرهای بارداری می‌اندازد.

یا تماشای معصومیت بچه‌ها و جمله‌های بامزه‌شان خطاب به همه حتی خدا که مثلا آن‌قدر درد دارم که خدا هم نمی‌دونه چقدر!

یا تماشای پدر و مادرهایی که مثل ما منتظر ویزیت دکتر هستند. رفتارهایشان وقت استرس، اینکه چه چیزی توجه شان را جلب می‌کند، چهره خسته‌شان و . و پیدا کردن شباهت‌هایمان.

اینفعلا دو بچه فیلم‌های بلند و  کوتاه زندگی ما هستند و من امشب بدون نیاز به اعلام رسانه‌های خبری جایزه بهترین مخاطب را می‌دهم به خودم و آقای پدر!


 

به آخرین عکس گالری‌ام نگاه می‌کنم و می‌گویم ۹۸ هم تمام شد.

سخت بود، خیلی سخت!

و اگر یحیا به این دنیا نیامده بود سخت می‌توانستم دوستش داشته باشم.

کمتر ماهی را گذراندیم که در آن فقط یک چالش جدی داشتیم. و خیلی از مسایل غول مرحله آخر بودند که باید از پسشان بر می‌آمدیم تا زنده بمانیم. و خب انگار تا این لحظه زنده ماندیم! شکر خدا!

با وجود یادآوری آن همه لحظه پر استرسی که هر ماه به بهانه‌ای تجربه کردیم و در ماه‌های آخر بارداری هم رهایم نکرد چرا دوستش دارم؟

شاید به خاطر این‌که همیشه از درس‌های سخت و امتحان‌های سخت و پروژه‌های پیچیده خوشم آمده. انگار زیر آب اکسیژن پیدا کنی و نفس بکشی.

دلم نمی‌خواهد بدانم سال نود و نه چه برایم خواهد داشت. من همه خودم را این‌همه سال با خودم کشیده‌ام و تا فردا به امید خدا به نود و نه برسانم. و این راه را تا روزی که خودش بخواهد ادامه خواهم داد.

باید نگاه دیگری به هدف‌هایم بیندازم.

گالری تازه انشاالله پر خواهد بود از عکس‌هایی که مرا بزرگ‌تر خواهد کرد.

کاش آن‌طور که مقبول افتد.


 

حبه قند دارد دندان می‌آورد. کلافه است. و نظم خواب و زندگی خودش و ما را به هم ریخته. مثلا ساعت سه نیمه شب بیدار می‌شود و یک‌طوری آواز می‌خواند و هر چیز را به دندان می‌کشد که انگار نه صبح است و چای ناشتا و نان  پنیر گردو را میل کرده و چای دوم را ریخته و هوس آواز هم کرده.

با اینکه امروز این‌طور شروع شد و البته من ساعت شش صبح شیفت را تحویل گرفتم و برادر هم به ما پیوست و . زمان آن‌قدر زود گذشت که یوسف گفت مامان چرا می‌گویی ناهار! وقتی گفتم ظهر شده و وقت ناهار است باورش نمی‌شد. گفت امروز خیلی زود نگذشت؟ درست می‌گفت. من کار مفید زیادی نکرده بودیم، اما زمان به سرعت گذشته بود.

بعد فکر کردم زمان برای من وقتی که پروژه کاری ندارم همیشه همین‌طور می‌گذشت. و ربطی به دوران قرنطینه و غیر آن ندارد. تازه الان وقت آزادم هم بیشتر شده. چون همسر خانه است و همراه است. پس چرا تعجب می‌کنم؟

بعد گفت که خوش‌بحال فلان کشور که الان تازه از خواب بیدار شدن! (بچه‌ام هنوز نمی‌داند فرق تهران و ایران را و ماشاالله به موقعیت جغرافیایی و زمانی بیشتر کشورها هم مسلط است!)

در دلم گفتم خوش‌بحال من که تا چند ساعت دیگر شما می‌خوابید و زمان می‌شود مال خود خودم!

با این‌حال هی رفتم و آمدم جدول برنامه‌ریزی که چند شب پیش با مدادرنگی‌هایم در دفترم نوشتم را نگاه کردم و تا توانستم انجام دادم و خانه‌اش را رنگ کردم.

شب که شد هنوز خانه‌های زیادی مانده بود که خالی مانده بود.

داشتم به خودم سخت می‌گرفتم؟ یعنی خارج از ظرفیت من است این همه برنامه‌ ریز ریز؟ یا کافی است خودم و بدنم به آن عادت کنیم؟

این قرنطینه تا حالا که برای جدول رنگی رنگی من خوب بوده.

پیشنهاد می‌کنم اگر شلوغید و نمی‌توانید برای کارهایتان برنامه ریزی کنید یک کتاب خوب از طاقچه» دانلود کنید و بخوانید.

کتاب

روش بولت ژورنال، ردیابی گذشته، سازماندهی حال، طراحی آینده

نوشته رایدرکارول، ترجمه زهرا نجاری، انتشارات کوله پشتی.

پ.ن. اولین کتاب غیرچاپی‌ام را امشب خریدم و خواندم. همیشه فکر می‌کردم نمی‌توانم یک کار غیرچاپ شده و روی کاغذ آمده بخوانم و روی آن تمرکز کنم. مثل اینکه اشتباه می‌کردم. ممنون کرونا!

 


 

مادر که شدم مطمئن شدم وارد جزیره ناشناخته‌ای شدم که هیچ‌کس جز خودم از آن خبر ندارد.

سعی کردم با دیگران از آن حرف بزنم. اما مگر چقدر می‌توانستم بگویم؟ از چند دقیقه و ساعت و روزش می‌توانستم بگویم؟

حتی اگر یک دوربین همراه خودم می‌کردم تا از صبح تا شب و شب تا صبحم فیلم بگیرد، حس‌هایم را که درون من جاری بود چه می‌کردم؟ رویاها و کابوس‌هایم را. بغض‌هایم را که خوب پشت نقاب‌های مختلف پنهان می‌کردم بی‌آن‌که یک تار مو از زیرش بیرون آمده باشد؟

گذشت و من هم یاد گرفتم با سر و صدای کمتری در جزیره‌ام زندگی کنم و چه بسا از ریز و درشت زندگی که کنارم جریان داشت لذت ببرم. گاهی هم شدم راوی شادی‌های کوچک، کارهای کوچک.

گاهی که سرم خیلی شلوغ شد و چند روز شد و نتوانستم حتی چند صفحه کتاب بخوانم بدم نیامد که تبعید می‌شدم به جایی که مسئولیت‌های الانم را نداشتم. چه بسیار نویسندگان و اندیشمندانی که در تبعید نوشته بودند و دنیا را تغییر داده بودند. شاید من هم می‌شد راوی خودم و خودمان!

گاهی که نتوانستم ماه‌ها سفر بروم آرام زمزمه کردم: قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید!

و حالا که به خاطر این مهمان ناخوانده در خانه‌ایم خیلی دست و پایم را گم نکردم. مگر نه اینکه خانه همیشه جزیره من بوده است؟ و گاهی مدت‌ها هیچ کشتی از چند صد متری‌اش هم عبور نکرده و سوتی نکشیده؟

از دیروز دفتر برنامه‌هایم را نوشته‌ام و از امروز به امید خدا شروع کردم. تا کی استمرار داشته باشد نمی‌دانم. اما فکر کردم حالا که قرار نیست سفری برویم یا دید و بازدیدی داشته باشیم فرصت بیشتری دارم برای خواندن و نوشتن.

میزم را گذاشتم کنار پنجره. پارچه سفیدی که سال‌ها است با من است روی آن انداختم و لب تابم را روشن کردم.

ننوشتن و نخواندن آن ویروسی است که مرا از پای در می‌آورد.

و تا می‌توانم زندگی می‌کنم.

خدایا به امید تو

 

 


ما سفر نرفتیم. حتی هنوز به دیدار خانواده‌هایمان هم نرفته‌ایم. چون اعتقادداشتیم باید در خانه‌هایمان بمانیم تا زنجیره شیوع کرونا قطع شود.

اما آیا این اندازه از ملال و سختی که تحمل می‌کنم به من اجازه می‌دهد هم‌وطنانم را به صفت‌های زشت خطاب کنم؟ برایشان آرزوی مرگ کنم و یا بخواهم همان عوارضی شهرم تیربارانشان کنند؟

اول از خودم می‌پرسم آیا همه آن‌ها شرایط یکسانی با من دارند؟ و اگر من جای آن‌ها بودم همین انتخاب الانم را داشتم؟

بسیاری از آن‌ها تنها یک‌بار در طول سال امکان مسافرت دارند. و آن‌هم بازگشت به شهرشان و دیدار خانواده درجه یک که به خاطر شرایطشان در کل سال از آن محروم بودند. وقتی تعطیلات تمام شود باید سر کارشان برگردند(اگر کاری باشد)، وگرنه نمی‌توانند نانی سر سفره‌شان بگذارند یا همان شهریه اندک مدرسه فرزندشان را بپردازند.

بسیاری از آن‌ها احساس می‌کنند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و درواقع امنیت جانی ندارند. پس اگر این روزهای آخر عمرشان محسوب می‌شود چرا خودشان را از لذت سفر یا دیدار عزیزانشان محروم کنند؟ چون ناقل هستند و ممکن زودتر آن‌ها را از دست بدهند؟ پس شاید با خودشان بگویند اگر من هم ناقل نباشم دکتر داروخانه، سوپری سر کوچه، همسایه روبرویی آپارتمان . ممکن است ناقل باشد. پس بگذار برای آخرین‌بار ببینمش. چون اگر از دستش هم بدهم نمی‌توانم در مراسمش شرکت کنم.

بسیاری از این افرادی که از عوارضی می‌گذرند متراژ خانه‌شان مناسب تعداد اعضای خانواده‌شان نیست. می‌روند جایی که شاید بتوانند نفری چند متر بیشتر داشته باشند.

بسیاری مدت‌ها است از هم طلاق عاطفی گرفته‌اند و کار کردن موجب می‌شد همدیگر را کمتر ببینند و اختلاف‌هایشان کمتر شود.

خیلی‌ها نمی‌توانند موبایل اندروید در اختیار فرزندشان بگذارند. اینترنت نامحدود بخرند. مدام به این سوال که حوصلم سر رفت چی بخورم؟ پاسخ دهند. زور جیب‌شان نمی‌رسد. و وقتی بروند شهرستان سر بچه‌ها با هم گرم می‌شود.

خیلی‌ها اگر قرار باشد ۲۴ ساعت در خانه بمانند اصلا بلد نیستند چه کار بکنند. و گیرم اهل تلویزیون و کتاب هم نباشند. و مگر چقدر کار عقب افتاده دارند؟ و قصه آن‌ها از نوع بلد نیستند با فراغت‌شان چه کنند و چطور برنامه‌ریزی کنند تا احساس بدی نداشته باشند، است.

من نمی‌توانم مردمم را که با هم می‌شویم یک ملت قضاوت کنم. چون آن‌ها را نمی‌شناسم. و امکانات اقتصادی و فرهنگی‌مان یکسان نیست. و این اتفاق نیاز به بررسی ابعاد گسترده‌تر و لایه‌های عمیق‌تر دارد. و با چهارتا گزارش و استوری جاده و عوارضی نمی‌شود گفت تمام ابعادش را فهمیدیم.

‌آن‌ها نه حیوان هستند، نه قاتل، نه خودخواه.

اینقدر راحت همدیگر را قضاوت نکنیم. کرونا بالاخره تمام می‌شود و ما ناگزیریم با هم زندگی کنیم. پس نگذاریم این تحقیرها شکاف‌های بین ما را بیشتر کند.

نگذاریم بچه‌ها شاهد قضاوت ناعادلانه ما باشند و یاد بگیرند هروقت که فکر کردند حق با خودشان است می‌توانند دیگران را قضاوت و تحقیر کنند.

اینطوری فردای آن‌ها از امروز ما ترسناک‌تر خواهد بود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها